داستان کوتاه از پریسا توکلی

داستان کوتاه (قرار و فرار) از پریساتوکلی

بعد از گرفتار شدنش به یک تعصب قبیله ای و طرد شدنش از خانواده، از شهر و دیارش زده بود بیرون...

قرار و فرار

بعد از مدت ها کلید انداختم روی در اتاقش،هنوز رایحه ی کم جونِ عطر همیشگیش توی هوای خفه اتاق مونده بود.پنجره رو باز کردم. روی قاب عکس خاک گرفته اش دست کشیدم.از توی عکس بهم لبخند زد.

هفت ماهه در این اتاق باز نشده.در رو بسته بودم که یادش رو توی اون چاردیواری،به خیال خودم حبس کنم،که هم فراموش نشه هم طوفان به پا نکنه و حالم رو دگرگون کنه.اما خاطرات به فرمان من نبودند،یک جا بند نمیشدن.مثل سایه یا دنبالم بودن یا پیش رو بودن.
پس راهی نداشتم جز اینکه باهاشون راه بیام و مسالمت آمیز با هم زندگی کنیم.
آخرین لباسی که دوخته بود،اتو کشیده،روی چوب رختی آویزون بود.تکه پارچه های ریز و درشت و قرقره های کوچیک و بزرگ و وجود جعبه دکمه های رنگارنگش روی میز خیاطی،نشون از ترک با عجله اتاقش داشت.چون دل افروز دختر منظم و تروتمیزی بود و هر روز بعد از کار میزش رو مرتب می کرد.

چیزای به درد نخور رو دور می ریزم و وسایل قابل استفاده رو میگذارم توی کارتن که بدم به کسی که بتونه ازش استفاده کنه.خودم اهل دوخت و دوز نیستم. البته لزومی هم نداشته تا حالا،چون دل افروز همیشه زحمت کارهای خیاطی رو می کشید.می رسم به وسایل شخصیش،اونا رو نه دلم میاد دور بریزم نه میتونم نگه دارم. هر چیزی رو برمیدارم ،تصویر روزی که با هم خریدیم یا ازش استفاده کرده، جلو چشمم میاد.غم نبودنش روی دلم سنگینی می کنه ولی باید با دلتنگی هام کنار بیام.
اتاق رو تمیز میکنم لباسهای دل افروز رو کنار میگذارم برای بخشیدن.وسایل زیادی نداشت. روزی که اومد یه چرخ خیاطی باهاش بود و لباس تنش.
هزینه زندگی و سهم اجاره خونه رو هم از خیاطی در می آورد.
بعد از گرفتار شدنش به یک تعصب قبیله ای و طرد شدنش از خانواده، از شهر و دیارش زده بود بیرون. برادرها و عمو هاش،دل افروز رو توی انباری زندانی کرده بودند و پسری که خاطرخواهش بود رو به قصد کشت زده بودند. مادر،شبانه دل افروز رو با یه آدم قابل اعتماد فراری میده تا با اتوبوس راهیش کنه. روزی که دیدمش،توی ترمینال سرگردون بود، منم خودم دانشجو بودم و از شهرمون تازه با اتوبوس رسیده بودم. چشمای ترسیده و صورت غمگینش،من رو به سمت خودش کشید.با خودم بردمش خونه،گفت من هیچی ندارم ولی خیاطی می کنم پول درمیارم،فقط یه سرپناه مطمئن میخوام. سرگذشتش رو که تعریف کرد، تصمیم گرفتم پیش خودم نگهش دارم،هم من از تنهایی در می اومدم هم اون یه سقف امن بالای سرش بود.روزها من می رفتم دانشگاه، دل افروز توی خونه هم خیاطی می کرد هم کمی از کارهای خونه رو انجام می داد.یه مدت بعد خودش رفت پِیِ گرفتن سفارش از کارگاه های خیاطی.یواش یواش دستش که راه افتاد،آگهی زد توی محله برای دوخت لباس زنونه. خیلی هم کار و بارش گرفت.
یه روز وقتی برگشتم خیلی سرحال و شنگول بود.گفت بالاخره تونستم شهباز رو پیدا کنم و باهاش حرف بزنم.از اون به بعد دل افروز دیگه اون دختر غمگین و ساکت نبود،انگار روی ابرها راه می رفت،با خودش ترانه های محلی میخوند،پر انرژی کار می کرد،هر شب حرفی برای تعریف کردن داشت.
یکی دو بار شهباز اومد و همدیگرو دیدن.تا این که انگار داداش های دل افروز به سفر های شهباز مشکوک میشن،دفعه آخری که شهباز راهی جاده میشه دنبالش میان.
و قبل از اینکه دل افروز به شهباز برسه داداش هاش از دور خواهر فراری رو می بینن.
دل افروز همه اینا رو توی تلفن خونه برام پیغام گذاشته بود و گفت منتظرش نباشم،واسه اینکه جان و آبروی من به خطر نیوفته، فعلا خونه نمیاد.
گفت دعا کنم که قبل از اینکه دست داداش ها بهش برسه،بتونه شهباز رو پیدا کنه و فرار کنن به جایی که کسی نشناسدشون.

از اون روز کذایی که حتی نتونستم  با دل افروز خداحافظی کنم هفت ماه می گذره.از دل افروز هیچ خبری ندارم.
نمی دونم باید براش عزاداری کنم، یا برای سرگردونیش و زندگی غریبانه اش نگران باشم.بعد از رفتنش،خیلی اشک ریختم ، روزهایی پر از دلتنگی و چشم انتظاری رو گذروندم.
اما برای این‌که برگرده یا خبر خوشی برام داشته باشه،دیگه خیلی دیر شده.
لباسها و تمام خرده ریزه های مربوط به خیاطی و چرخش رو برای خیریه کنار گذاشتم.
اتاق رو تر و تمیز کردم.یه آهنگ ملایم گذاشتم توی سرویس قهوه خوری که با هم خریده بودیم عصرونه آماده کردم.خیال کردم که رو به روم نشسته،براش قهوه ریختم.از اتفاقات هفته براش گفتم. بهش شیرینی تعارف کردم.
براش گفتم که درسم تموم شده و می خوام برگردم شهرمون.خونه رو باید تحویل بدم.گفتمش که توی شهر غریب خواهر و رفیق خوبی برام بوده و روزهای سختِ دوری رو برام آسون کرده.هیچ وقت مهربونی هاشو یادم نمی ره.گفتم که هرچند خیلی دلم براش تنگ می شه ولی باید به زندگی بدون اون عادت کنم.
از دل افروز برای همیشه خداحافظی کردم.با اینکه می دونم،هرگز فراموشش نمی کنم. برای دل افروز و  تمام دختران،آرزوی رهایی از تعصبات و نابرابری ها رو دارم.

 

نویسنده:

#پریسا_توکلی
مهر ١۴٠٠