نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
به چهار راهی رسیدم که قنادی معروفی داشت. از پشت شیشه نگاهی به داخل مغازه کردم. به ویترین مغاره نگاه کردم که در آن انواع کیک ها و شیرینی ها و آجیل ها برای مشتری بسته بندی می شد.
دیوانه ای، می دانم اما ، باز هم با خشم...می رانی از خود عاشق دیوانه خواهت را... در کنج این تنهایی سرد و ترک خورده...دیگر نمی بینم حضور گاه گاهت را..
دستی به گل های بنفشه و داوودی توی باغچه که امروز صبح برای اولین بار به رویم لبخندزده بودند ، کشیدم. مادر با دستان نحیف و پینه بسته اش ،سیب های سرخ را کنار حوض می شست و با لبخندی سرشار از عشق به من می نگریست...
آواز عشق بلبل ما در گلو شکست...اینک امید روشن هر آرزو شکست...در جام ما شکوه شراب عشق ریخته است...حالی که روزگار به سنگی سبو شکست
باید که از سر وا کنم رویای باطل را....تعبیر کابوسی سراسر جهل حاصل را....بیهوده پارو می زنم در آرزوی تو.....وقتی به دریا می کشد امواج ساحل را...
کاش جنگ و دعوای بزرگترها هم مثل بچه ها بود !.... نه !... ؛ کاش بزرگترها نبودند !.... کاش کسی بزرگ نمیشد که بخواهد جنگی به پا کند !.....