نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
امروز هم خسته از یک روز کاری به خونه برگشت و سرش رو با کارهای روزمره گرم کرد . این روزها بی تاب بودو حوصله ی هیچ برنامه ای رو نداشت. با وجود این که توی کار و پروژه های شرکت بسیار موفق بود و وظیفه هاش رو کامل و به نحو احسن انجاممی داد اما این موفقیت برایش کافی نبود...
سارا دختر دردانه ی خانواده ی بزرگ منجی در شمال ایران بود. پدرش از فامیلی اصیل در تهران و مادرش اصالتا به خانواده های قفقاز مهاجر ایران تعلق داشت...
به خاطر او بارها با دختر خاله ام جر و بحث کرده بودم و سرانجام در نهایت استیصال و بیچارگی تصمیمگرفته بودم که مکالماتم با او را از شهر آشوب مخفی کنم . به همین خاطر به او نگفتم که در شمال با آرسین قرار گذاشتم ...
وقتی برگشت،آقا جون رنگ به صورت نداشت و افسون داشت شونه هاش رو ماساژ می داد. مژگان گفت: "آقا جون بقیه ی قصه برای هفتهی آینده نمی خواییم شما ناراحت بشید."آقا جون سر تکون داد و گفت:" نه دخترم ، تجدید خاطراته." ...
یک بار دیگه به عکس قدیمی که چهره ی دختر زیبایی رو نشون می داد خیره شد و آه کشید. ادامه داد: این خاتون که می بینید ، خاتون دل من بود ، می پرستیدمش...
زنی بودم که چالش های زیادی رو در زندگی متحمل شده و از موانع زیادی گذر کرده بودم اما در نهایت موفق شده بودم قید و بند هایی که عمری به باورم بسته شده بود رو رها کنم و اون جور که خودم رضایت داشتم زندگی خودم و دخترم رو پیش ببرم...
امروز هماز اون روزهای شلوغ بود که وقت سر خاروندن نداشتم. روزی هزار بار به خودم لعنت می فرستادم که چرا مدیریت و مسئولیت تیم به این بزرگی رو توی شرکت قبول کردم...
سال ها پیش خودش هم در موقعیت سرمه قرار گرفته بود و عزت نفسش رو از دست داده بود. اما با کمک مشاور و تصمیم درونی خودش از جا بلند شده بود و زندگی اش رو بهتر از قبل از نو ساخته بود. می دونست که سرمه هم می تونه ، پس آروم شروع به حرف زدنکرد.به سرمه گفت...
سیامک لبخند قشنگی زد و چشم های خوش رنگ عسلی اش برق افتاد. سرش رو به حالت تعظیم خمکرد و گفت: "چه تصادف زیبایی پس شما همایرانی هستید؟" سرمه لبخند زد و با دست به صندلی جلو میز کارش اشاره کرد. از اون روز دو سال گذشته بود ، دو سالی که مسیر زندگی سرمه رو کامل تغییر داده بود...