نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
با حالتی گیج، به تختم بر می گردم. چشم هامو می بندم تا کمی آرامش بگیرم. میون خواب و بیداری....
بعد از اینکه روی صندلی جا گرفت. دوباره سراغ گوشی رفت . پیام بابا را باز کرد ، نوشته بود: تورو خدا ، کار این شرکتِ کوفتی و قبول کن وگرنه ، صاحبخونه این ماه ، با خِفَت بیرونمون میکنه...
داستان کودک بستنیِ غوله مناسب گروه سنی الف
طبق روال هر روز در گوش تو می گویم: جان دلم، بیدار شو دیگر چقدر می خوابی؟ امروز هم باران می بارد. اصلا حواست هست چند وقت گذشته که با هم قدم نزده ایم
از اون روز زندگی من زیر رو شد. توی اتاق جدید دوستایی پیدا کردم که خلق و خو شون به من نزدیکتر بود، با یکی شون حس نزدیکی زیادی داشتم. اونقدری که وقتی ترم اول تموم شد و موعد قول و قرارم برای مرخصی و درس خوندن واسه سال بعد رسید حاضر نبودم از لیلی دل بکنم
معرفی کتاب
برگه را به طرف زن دراز کرد، یکی از دخترها برگه را گرفت و خواند . آن را به مادرش داد: «مامان، بابا رو اخراج کردن.» «به سلطانی گفتید؟» «بله باید میگفتم.» «چرا اخراج؟» «من نمیدونم، تصمیم مدیریته.»
ویدئو شعر کودک با ناهید مناسب رده سنی الف
روز اول بین من و مهتاب بجز «سلام» حرفی رد و بدل نشد. فقط همدیگر را نگاه میکردیم. چشمهایش مثل مهین خانوم آبی و موهایش مثل عمو اردشیر خرمایی رنگ بود. با نمک میخندید. وقتی میخندید دوتا پرانتز از دو طرف دماغش تا زیر لبهایش باز میشد و پشت هرکدام از این پرانتزها هم یک چال کوچک نمایان میشد اندازهی یک نقطه؛ نقطه سر خط!