نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
“تمام شهر پر از رقص قاصدک هاست…” یادداشتم را با این جمله شروع کرده بودم . در ازدحام آن کافه تریا ، چطور باید یادداشت را به دستش می رساندم ؟ ساعت تنفس بین سخنرانی های دکتر آرام بود .کافه تریای مرکز پژوهش ، حسابی شلوغ شده بود ، از همکلاسی های ارشد گرفته تا بچه های کانون ادبی . بین سلام و احوالپرسی های تمام نشدنی گیر افتاده بودم . آزاد هم می شدم ، چطور باید حامد را از بین دانشجوهایش بیرون می کشیدم؟ کلافه شده بودم .تلفنم زنگ زد ، از کافه بیرون آمدم . مادر بود، ساعت تمام شدن همایش را پرسید. آن روز ، من و مادر مسافر بودیم . ساعت ده شب برای اهواز بلیط داشتیم که دو هفته ای به دیدار مادربزرگ و پدربزرگم برویم . بعد از تمام شدن صحبت تلفنی، یک نفس عمیق کشیدم . تمام عطر اردیبهشتِ عاشق را در ریه هام حبس کردم. نسیم ملایمی لابه لای موهایم می رقصید. عطر بهارنارنج مستم کرده بود .انگار دنیا از همیشه مهربانتر بود .اندازه ی تمام غزل های سعدی عاشق شده بودم .آن بهار شیراز با سی بهار گذشته ی عمرم خیلی تفاوت داشت . حتی از همیشه زیباتر و شادتر شده بودم . یک آن صدای مهربان و مردانه ی حامد در گوشم زنگ زد : “بهارترین بهار عمر من شده ای تو …بهارترین بهار عمر من شده ای…بهارترین …” فورا برگشتم پشت سرم را نگاه کردم . توهم زده بودم ، خبری از حامد نبود . این مانتره ی روزهای اول آشنایی ما بود که حامد موقع پیاده روی زمزمه می کرد . بلافاصله به سالن برگشتم . زمان کند می گذشت ، خیلی کند. هزار بار ساعت را چک کردم. سرگردان بودم واقعا هیچ کجا آرام و قرار نداشتم .شاید اگر کافه تریا مانده بودم ، راحت تر می شد ارتباط بگیرم . سالن کنفرانس بدتر از تریا بود ، نمیشد حرف زد. تصمیم گرفتم دور دیدار آن روز را خط بکشم و فکر کنم که حامد در سالن همایش نیست … تمام . چند دقیفه بعد ، همه به سالن برگشتند . دکتر آرام هم آمد. تقریبا جلسه شروع شد . اولین اسلاید، کتیبه ی عیلامی که روی پرده آمد . اسطوره ی من هم همزمان وارد شد. به سمت من آمد.با اقتدار قدم بر می داشت . قلبم داشت از جا کنده می شد . انگار تمام سالن من و حامد را تماشا می کردند. کنارم نشست . سلام کرد . _بهارترین بهار … _اشکال نداره؟ _چی اشکال داره؟ _اینکه … چه می دونم …دل به دریا زدن ، سیم آخر …؟ مثل همیشه آرام لبخند زد و محکم گفت : نع شنیده بودم که عشق شجاعت می آفریند و حس و انرژی خوب حامد تسخیرم کرد .
قرار بود تا آخر اردیبهشت آن سال تکلیف رابطه را روشن کنیم ، البته نه تا این حد . من تصمیم گرفته بودم با یک یادداشت حامد را غافلگیر کنم .ایده ی بدی هم نبود.خلاقیت پشت خلاقیت آمد. تمام انرژی ام را متمرکز کردم.یادداشتی با روان نویس آبی ، کاغذA4 طومار شده با یک روبان حریر آبی ، آبی لاجوردی ، پاپیون زده با بندهای بلند . طومار را در یک استوانه ی مقوایی کنار لپ تاپ گذاشته بودم .
“آبی من ! تمام شهر پر از رقص قاصدک هاست…نسیم عاشقی می وزد و من هزار بوسه بر دوش هر قاصدک نشانده ام ….باز کن پنجره را …
آبی من ! لاجوردی دلکش آسمان ! نیلی بی نظیر دریاهای دور دست ! حق ما از زیبایی های شگرف زندگی این است : ” دیوانه وار دوست بداریم !”
روزهای اردیبهشتِ بهشتی کیمیای تو
بماناد به یادگار …”
یادداشت من هنوز زیر شیشه ی میز کار حامد هست . امروز صبح وقتی وارد دفتر شدم و بعد از سال ها یادداشتم را دیدم ، یک عالم حس خوب در من جوانه زد. شمعدانی های قرمز هم پشت پنجره دلبری می کردند.و من چقدر خوشحالم . چقدر حس خوب دارم. این سند ماندگار شد . این سند ، هزار برابر آن شناسنامه ی مهر وموم شده ی ما اعتبار دارد. چه خوش شانسی بزرگی ست که آدم ها جفت روحی هم را پیدا کنند .
مرضیه عطایی”ارغوان”
اردیبهشت چهارصد و یک
تنظیم:پریساتوکلی
۲۰ خرداد زادروز فخرالدین عراقی، گرامی باد. شیخ فخرالّدین ابراهیم بن بزرگمهر متخلص به عراقی در ۶۱۰ قمری در کُمجان (کُمیجان از توابع اراک امروز) دیده به جهان گشود. درباره نام و نسب عراقی، میان غالب تذکرهنویسان اختلاف است. به روایت حمدالله مستوفی در کتاب تاریخ گزیده نام او ابراهیم، لقبش فخرالدین و نام پدر […]
لیلا طیبی / "سارا ساربانی" هنرمند هرمزگانی درگذشت. وی متولد سال ۱۳۷۳ و مجری برنامه های شو بندر و نوای شرجی بود.
با حالتی گیج، به تختم بر می گردم. چشم هامو می بندم تا کمی آرامش بگیرم. میون خواب و بیداری....
لیلا طیبی / هنگامه قاضیانی از بازیگران زن سینما و تلویزیون که در کارنامه کاری خود برنده بهترین بازیگر جشنواره فیلم فجر نیز شده است از دنیای بازیگری خداحافظی کرد.