داستان کوتاه یاقوت کبود پریساتوکلی
یاقوت کبود
همونطور که سرم پایین بود و سعی میکردم پامو بگذارم وسط رد پاهای توی برف مونده ی دیشب، از کوچه پیچیدم سمت خیابون، که یهو محکم خوردم به یه خانم. سرش رو بالا کرد، شالش رو کشید توی صورتش و آروم گفت، مراقب باشید آقا. عذر خواهی کردم، نگاهمون توی هم گره خورد، یه غمی توی چشماش بود یه چیزی که منو برد به گذشته ها،وقتی توی کوچه سعادت زندگی می کردیم.
هر کاری میکردم تا خوشحالش کنم.
تا اینکه از اون محله رفتن، رفتن و عشق کودکی منو با خودشون بردن.
حالا بعد از بیست سال….. نکنه خودش بود، نکنه افسانه بود، برگشتم پشت سرمو نگاه کردم، نبود، نبود نه توی کوچه نه خیابون ، غیب شده بود….
حتی رد پاش هم توی برفا مشخص نبود.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0