بارون مثل سیل می بارید و چتر قرمز مارال رو خیس آب کرده بود با عجله به طرف خونه دوید و مثل هر روز بی سر و صدا کلید رو انداخت توی در و آروم وارد شد. نمی خواست مامانش رو از خواب بیدار کنه...
انتشار : 8 - فروردین - 1401 - 09:07
کد خبر : 2805
مشاهده : 99
بارون مثل سیل می بارید و چتر قرمز مارال رو خیس آب کرده بود با عجله به طرف خونه دوید و مثل هر روز بی سر و صدا کلید رو انداخت توی در و آروم وارد شد. نمی خواست مامانش رو از خواب بیدار کنه. مادرش مهشید سال ها بود که با افسردگی حاد دست و پنجه نرم می کرد و حال خوشی نداشت. با وجودی که به خاطر مارال سعی می کرد خودش رو جمع و جور کنه اما اون می دونست که مادرش خوشحال نیست و به استراحت احتیاج داره. طبق معمول غذا حاضر و آماده روی بخاری بود، شاید غذا پختن مهشید ،برای دخترش مارال تنها انگیزه بلند شدن و بیرون آمدن اون از تختخوابش بود. مارال کتاب و دفترها ش رو روی میز کهنه اتاقش ولو کرد ، دستی روی پیانو خاک گرفته اتاق نشیمن کشید، دست و صورتش رو شست و سراغ مامان مهشید رفت. مهشید دوباره قرص خورده بود و در خوابی عمیق بود. نم اشک چشم های عسلی و خوش فرم مارال رو پر کردو مژه های بلندش خیس شد. چقدر دلش می خواست که مادر رو از این حال نجات بده و شور زندگی رو دوباره بهش برگردونه.
از همون سال هایی که یک دختر
نوجوان بود و رنج های مادرش رو دیده بود، به خودش قول داده بود که از اون مراقبت کنه و از تمام قدرتش برای شاد بودن و زندگی کردنشون استفاده کنه. مارال با وجود تمام سختی هایی که از کودکی تا به امروز متحمل شده بود و با وجود بی مهری های خانواده پدری و مادری اش،دختری لطیف و مهربان و آرام بود.عزت نفس بالایی داشت و عاشق علم و فلسفه بود. آرامش خدادادی اش باعث محبوبیت بیش از حدش شده بود و اون رو به انسانی خاص تبدیل کرده بود. بیست و شش ساله و دانشجوی سال اخرفوق لیسانس روان شناسی دریکی از دانشگاه های تهران بود.
همه امید و هدفش این بود که راه نجاتی برای مادرش و همه اون آدم هایی که توی تندباد حوادث روزگار شکستند و نتونستند روال عادی زندگی شون رو ادامه بدهند باشه. مادر مارال ،مهشید، فقط بیست و دو سال از خودش بزرگتر بود و از زیبایی و جذابیت چیزی از دخترش کم نداشت. تنها تفاوت بینشون چروک های ریز کنار چشم و تارهای سفید لابه لای موهاش بود و چشمانی که به جای امید، غم درونشون لونه کرده بود و انگیزه زندگی رو از دست داده بود. مهشید بچه انقلاب و سال های جنگ بود. مثل تمام دخترهای اون نسل ، صبور و تسلیم تقدیر بود و در تند باد حوادث زندگی، فرصتی برای شناخت و قدر شناسی از خودش پیدا نکرده بود. نسل مهشید نسل دخترهایی بودند که بی عشق و آینه بزرگ می شدند و یاد نمی گرفتندکه قدر ظرافت وجود زیباشون رو بدونند. تربیت مهشید دست پرورده سال هایی بود که ناهنجار تسلیم و اطاعت محض تعبیر به نجابت می شد و دخترها مجبور به سازش بودند. سال هایی که طلاق عیب بود و استقلال فکری گناه.
اما مهشید در روزگار ممنوعیت عشق، عاشق”مهراب” شد . جوانی که دانشجوی طب بود و مستاجر خانه شان شده بود. مهشید با مهراب ، شور عشق رو تجربه کرده بود، اما قصه ایندلدادگی بعد از یک سوتفاهم عاطفی و با سخت گیری های پدر و مادر مهشید به پایان رسیده بود، مهراب به اتریش مهاجرت کرده بود و او مجبور شده بود به خواستگار پولداری که آشنای دور پدرش بود جواب مثبت بده و عازمترکیه بشه. احمد خواستگار مهشید، پسر خود محور و مستبد یک خانواده دورگه ترک و ایرانی تبار و از اعیان و قصر نشینان استانبول بود. قصر بزرگمحل زندگی احمد رویایی و تمول خانواده غیر قابل باور بود. مهشید خیلی زود آداب و رسوم خاندان رو یاد گرفت و عروس اون قصریخی شد!
ادامه دارد…
نوروز واژهای است مرکب از دو جزء که روی هم به معنای روز نوین است. اصل پارسی میانه این واژه «نوکروچ» (Nok roc) یا «نوگروز» (Nogriz) است. به معّرَب آن «نیروز» گفته میشود.ابوریحان بیرونی که نوشتههایش در زمینهٔ نوروز غنیترین و معتبرترین آثار مکتوب است میگوید «نوروز نخستین روز است از فروردین ماه و از این جهت روزِ نو نام کردند که پیشانی سال نوست.قدمت نوروز و وجود این جشن به زمانهای پیش از هخامنشان و مادها برمیگرد
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0