یادداشت های یک نویسنده

داستان”بخوان حافط غزل های فراقی” به قلم استاد فیض شریفی

مرضی می گفت :" دلم خیلی گرفته، می شه منو ببری حافظیه؟ " مرتضی بهش جواب داد :" خودمم خیلی داغون ام، اتفاقا می خواستم بهت پیشنهاد بدم. "...

داستان” بخوان حافظ غزل های فراقی ”

مرضی می گفت :” دلم خیلی گرفته، می شه منو ببری حافظیه؟ ”
مرتضی بهش جواب داد :” خودمم خیلی داغون ام، اتفاقا می خواستم بهت پیشنهاد بدم. ”
مرضی اشکاشو پاک کرد. انگار یک بار پشت تلفن با ناله و فریاد گفته بود :” عزیزم! فراق تلخ خیلی بهتر از ادامه ی تلخ است. ” و مرتضی جواب داده بود :” از قیامت خبری می شنوی
محشر آن جاست که از دوست جدا می گردی ” و بعد از چند شوخی گفته بود :”
عهدی که با تو بستیم هرگز شکستنی نیست
ما بسته ی تو هستیم حاجت به بستنی نیست. ”
بعد هم به مرضی گفته بود، یه کافه سراغ دارم ماه، بستنی اش حرف نداره.
معلوم بود که مرضی دیگر با این حرفا حال نمی کرد . دل اش می خواست سر و سامانی بگیرد. یک بچه و یک سرپناه، با هرکی باشد ، باشد. مرتضی اهل زن و زندگی نبود. آدم ولخرجی بود. هرچقدر ناشر به او می داد، گوشت و خواربار و میوه می خرید و به خانه می برد. عاشق آبگوشت مرضی بود. روزی که مرضی برای ارائه ی مقاله اش به ارمنستان رفته بود، به چند کافه در تهران مراجعه کرده بود و سر دیزی را باز کرده بود و از کافه بیرون آمده بود.
وقتی مرضی آمد، دیگر مرضی قبلی نبود. می گفت :” مقاله ام اول شد. ” یکی هم از همکاران اش از او خواستگاری کرده بود. زن داشت ولی مرضی او را نمی خواست. پهلوی خودش گفته بود آن یکی چاق و چله است، کم موست ولی مجرد است. چه بهتر که حال این مرتضی ی بی خیال را بگیرم. چند بار گرفته بود. کم حوصله شده بود و روی هر چیز کوچکی حساسیت نشان می داد و می زد زیر کاسه کوزه ی مرتضی.
مرتضی در این گونه مواقع، به داد و قال های او توجهی نمی کرد و می گفت :” سکوت سرشار از نگفته هاست. ”
مرتضی فکر نمی کرد این کارها مقدمه ای برای جدایی باشد. خودشیفته بودو مطمئن . عاشق مرضی بود و اصلا در مخیله اش نمی گنجید که روزی مرضی او را قال بگذارد.
وقتی می خواستند به حافظیه بروند. مرتضی با تمسخر از پرنده ای که تو قفس بود خواست که فالی برایش بیرون بیاورد. بعد هم کنار حوض بزرگ حافظیه نشست و زد زیر خنده، آن قدر خندید که اشک از چهار گوشه ی صورت اش فرو چکید. هرچقدر مرضی از او سوال کرد که :” چه مرگته؟ ” باز می خندید.
مرضی تنه ای به مرتضی زد. مرتضی توی حوض افتاده بود و باز می خندید و می گفت :” یک پیرمرد فزرتی از یک پرنده ی معتاد درخواست می کند که فالی بیرون بیاورد تا رمز موفقیت و خوشبختی را به تو بگوید. آخر بدبخت های مفلوک اگر شما کلید پیروزی در دستتان باشد چرا خودتان این قفل را باز نمی کنید؟ ”

پاکت فال خیس شده بود .مرضی پاکت فال را از دست مرتضی قاپید نگاهی به غزل انداخت و آن را در کیف اش گذاشت.
مرتضی دلمرده کنار مزار حافظ نشسته بود و دست مرضی را محکم در دست گرفته و به مرضی می گفت :” بگو مال منی بگو، بگو مرا ول نمی کنی . ” و چشم های مرضی در آن تاریکی می درخشید و زیر لب می گفت :” عروس رفته گل بچینه. ”
هر تار موی مرضی در دست زلف شوخ چشمی بود. در این اوضاع افتضاح، او خواستگار بسیار داشت، نمی خواست به هرکسی بله بگوید. دوست داشت پیش پیرمردی زندگی کند ولی با این جوان جقلک ها نپرد. به مرتضی می گفت :” من فقط یک بچه از تو می خواهم. بیا برویم عکاسی سر کوچه با لباس عروس و دامادی …” مرتضی فکر می کرد شوخی می کند. سرش توی کتاب بود و می خواند :”
من ارچه حافظ شهرم جوی نمی ارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی. ”
و مرضی زیر لب می گفت :” بهت نشون می دم کرم چیست .”
و مرتضی نمی شنید و باز حافظ می خواند :”

وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزل های فراقی. ”

و مرضی می گفت :” خنگ خدا من که پیش تو هستم و تو فراقی می خوانی؟ ”
مرتضی بو برده بود که حرکات و سکنات مرضی عوض شده است .
از حافظیه بیرون آمده بودند و مرتضی پا را روی گاز گذاشته بود و توی کمربندی می راند و مرضی جیغ می کشید و می گفت :” اگر به فکر خودت نیستی به فکر پدر و مادر من باش. اگر من بمیرم آنها از غصه دق می کنند. می دانم می خواهی چه کار کنی، می خواهی با سرعت ماشین را از بالای آن تپه در برکه بیندازی. به خدا هنوز یک موی تو را به دنیا نمی دهم .کور شوم اگر بخواهم ترا ول کنم. من هیجده سال زحمت کشیدم تا ترا به تور انداختم. به این راحتی ترا از دست نمی دهم. ”
مرتضی بالای تپه ایستاد و به ماهتاب توی برکه نگاه می کرد .
نگاهی به چشم های حیران و ترسناک مرضی کرد و به طرف منزل پدر مرضی حرکت کرد.
چند روز بعد مرضی با چشم اشکبار توی ماشین مرتضی نشست و چند کراوات و مقداری خرت و پرت و یک سالنامه به مرتضی داد و با وحشت صورت او را بوسید و از ماشین پیاده شد و دوید.
مرتضی مبهوت سالنامه را باز کرد و به این بیت رسید :”

خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از این
لطف ها کردی بتا تخفیف زحمت می کنم. ”
زیر بیت قطره ی اشکی چکیده بود.

فیض شریفی