داستان

داستان دنباله دار “قاصدک آرزوها”-۱- رامک تابنده

آخرین روز هفته ی کاری همیشه حس خوبی داشت ، حس آرام تعطیلات و استراحت مطلق. در اتاق کارم را باز کردم و از  پنجره ی قدی روبه روی اتاق به آسمان  پیش رویم خیره شدم.‌..

 آخرین روز هفته ی کاری همیشه حس خوبی داشت ، حس آرام تعطیلات و استراحت مطلق. در اتاق کارم را باز کردم و از  پنجره ی قدی روبه روی اتاق به آسمان  پیش رویم خیره شدم.‌ آبی و درخشان بود. برعکس آسمان دل من که هر روز  غمگین تر و خاکستری تر از روز قبل می شد.   آه حبس شده در زندان قلبم  را با صدا بیرون دادم و مشغول نوشتن لیست برنامه ی روز بچه ها شدم تا از جنجال های ذهنی ام دور بمانم.
بچه ها تنها دلیل دیوانه نشدن من در این سال های بی روح  بودند. عاشق محل کار و صدای جیغ و خنده ی بی دغدغه ی آن ها بودم و تمام تلاشم را می کردم تا زندگی این فرشته های کوچولو را قشنگ و خوش رنگ کنم.
ساعت هشت شده بود بچه هایم یکی یکی از راه
می رسیدند و  بعد از خوش و بش کردن با من به گوشه ای از اتاق که وسائل بازی مورد علاقه شان آن جا جمع بود، پناه می بردند.
به خنده ها ی از ته دل و شیطنت های کودکانه اشان نگاه می کردم و دلم برای تنهایی خودم می سوخت . تنها یی… حس دلتنگی وجودم را فرا گرفت . چقدر دلم برای او تنگ  شده بود. دوباره یادم‌آمد که چقدر عاشقانه برای همراه شدن با من و مراقبت از دنیایم زحمت کشیده و تن به طوفان داده بود .اما من قدرش را ندانسته و با بهانه گیری های بی جا خسته اش کرده بودم. از جیغ بلند سارینا از دنیای افکارم به واقعیت پرت شدم و  توجهم به گوشه ای از اتاق جلب شد که سارینا و لیام مشغول جدال بودند. جلو رفتم و کنارشان نشستم. دو طرف یک عروسک پارچه ای را گرفته بودند و می کشیدند. سارینا گریه می کرد و جیغ می کشید و لیام با ناباوری به صورتش زل زده بود.
می دانستم که سارینا  هنرپیشه ی کوچکی است و دوبرابر آن چه حس می کند عکس العمل نشان می دهد.  وقتی دیدم به من توجهی ندارند صدایم را کمی بالاتر بردم و با تحکم  گفتم: “بسه دیگه ، می خوام که همین الان جیغ و دادتون رو تموم کنید . عروسک رو بدید به من و بگید چی شده”
هر دو ساکت شدند و به صورتم زل زدند.  به چهره های کوچک و   با نمک هر دو نگاه کردم‌ و دستم را آرام‌برای گرفتن عروسک جلو آوردم‌.  هر دو انگشتان کوچکشان را باز کردند و عروسک پارچه ای آرام در دستان من لغزید. نگاهشان که روی صورتم قفل شد پرسیدم :” چی شده بچه ها ، چرا این قدر دارید دعوا می کنید”  لیام گفت :” خب آدم ها بعضی وقت ها دعوا می کنند” گفتم :” آره ، اما بعد زود از هم عذرخواهی می کنند و دعوای الکی رو تمومش می کنند. خب کی اول می گه ببخشید؟” هر دو با هم گفتند “من !” و هردو  در یک زمان گفتند: “ببخشید و زدند زیر خنده.” دلم از خنده شان آب شد و مثل همیشه خوشحال شدم که خوب با هم کنار آمدند.

قلبم دوباره در سینه بیدار شده بود و مثل هر روز از من باز خواست می کرد :”چرا  لادن ؟ چرا  تو که این قدر خوب بلدی صلح و صفا تو دنیای آدم کوچولوها برقرار کنی یک دفعه خودت از جاده ی زندگی عاشقانه ات پرت شدی بیرون ؟”
مدت ها بود که این سوال رو از خودم می پرسیدم . از زمانی که هوشیار وسائلش رو جمع کرده بود و از خانه بیرون رفته بود.
می دونستم چرا ! دلیلش این بود که من یاد نگرفته بودم‌ از عقیده و سلیقه ی خودم بدون قهر و دعوا دفاع کنم . شاید هیچ کدام از هم نسلی های من هم یاد نگرفته بودند.‌ جامعه ای که در آن بزرگ شده بودم یاد نگرفته بود. من معلمی نداشتم که درس ارتباط برقرار کردن ، صحبت کردن و کنار آمدن با جهان اطرافم را به من یاد  بدهد.  نظر خودم‌ مهم بود و بس…و اگر خلاف آن را به من نشان می دادند. احساسم  به عقلم می گفت: ” محلش نذار، رو بهش نده، قهر کن ، لی لی به لالاش نگذار و…” به زور نفسم را نگاه داشتم که به هق هق نیوفتم . آخر سر کار بودم و جایز نبود که خانم مربی بیخود و بی جهت  گریه کند. 

ادامه دارد …