زنان و خانواده

داستان ماهرخ – ریحانه طائفی

ماهرخ ناگهان دست به روی جای سیلی دیشب برد دلش میخواست همان لحظه آب شود و لابه لای پرز های فرش زیر پایش گم شود دلش نمی‌خواست یک لحظه چشمش به چشمان سرخ استاد بیفتد.

تازه با پا روی زمین ضرب گرفته بود که ماهرخ سرزده وارد اتاق شد. فرهاد اخم هایش را درهم کشید و خیره خیره نگاهش کرد؛ ماهرخ همانطور که مردمک چشم هایش را به اطراف می چرخاند ، به حرف آمد که :«خانم گفته شیشه های اتاقتون کثیف شده اومدم پاکشون کنم!»
_ ماهرخ خانم صد دفعه نگفتم اول در بزن بعد بیا تو!!
سرخ و سفید شد و سرش را زیر انداخت در حالی که داشت با انگشت های لاغرش بازی میکرد ، گفت : روم سیاه آقا فرهاد ،ببخشید یادم رفت.
فرهاد نگاهی به روسری رنگ و رو رفته اش کرد از وقتی یادش می آمد همین روسری گل گلی را سرش دیده بود دقیقاً از همان روز اولی که ماهرخ همراه پدر به خانه آمده و مادر اخم هایش را درهم کشیده و به پدر تو پیده بود :« بهتر از این کسی رو پیدا نکردی ؟! که سرش به تنش بی ارزه؟! » همان موقع بابا مادر را به گوشی کشیده و طوری که ماهرخ نشنود گفته بود خدارو خوش نمیاد اینطوری بگی خانم ؛ این بیچاره که کاری به کسی نداره ! تازه این طوری نگاش نکن شنیدم قدیم قدیما واسه خودش کسی بوده و کارش خیلی خوبه !!
همه حواس ماهرخ پیش تابلوهای رنگ روغن روی دیوار اتاق فرهاد بود که با منگی نگاهشان میکرد! کمی که به خودش آمد تازه چشمش به ساز کنار تخت فرهاد افتاد و سر تا پایش را برانداز کرد طوری که انگار چیز خارق العاده را نگاه میکند !!
کجایی ماهرخ خانم!؟ شیشه ها رو که هفته پیش پاک کردی …چه خبرمگه ؟!
ماهرخ چند بار پشت سر هم پلک زد و گفت :« هان؟ چی گفتین ؟! با من بودین ؟! »
نگاه مشتاق استاد جوان روی انگشت های ظریف ماهرخ نشست بعد انگار تبسمی گوشه لب های خود نشانده باشد گفت : الحق که این دست ها جادو میکنن ،خبر داشتی ؟!
ماهرخ سرش را زیر انداخت حس کرد گونه هایش گرفته است .انگشت های پایش را مدام روی فرش فشار داد و با کلافگی چادرش را جمع و جور کرد با خودش فکر کرد تا به حال هیچ کس جز عمو ناصر این طور از تابلو هایش تعریف نکرده است .دست گیره در چرخید و آقا جان در چارچوب در نمایان شد .
نگاه فرهاد از روی دست های چروک خورده ای که رگ های زیر پوستش بد جوری توی ذوق میزد دوید و مستقیما توی چشم های ماهرخ نشست .
مادر گفته بود :«این دست ها ۲۵سال تمام رخت شسته اند»
ماهرخ به طرف پنجره راه افتاد ،فرهاد سه تارش را برداشت و به آرامی دستش روی سیم‌های نازک لغزید و صدای ظریفی از آن بلند شد ،ماهرخ به طرف او چرخید .دستمال نمدار توی دستش را فشرد و قطره های آب، کنار پنجره ریخت .
چند لحظه بعدانگار چیزی یادش آمده باشد ،دست هایش با سرعت هرچه تمام تر روی شیشه رفت و آمد میکرد و پای چپش روی زمین به هوای ساز فرهاد ضرباهنگ میزد.
مثل اینکه در دنیایی دیگر سیر میکرد .دنیایی که روی شیشه های مقابل چشم هایش به تصویر کشیده بود و او غرق در تماشا بود حس کرد تمام نیرویش در پاهایش جمع شده است، بار دیگر چادرش را جمع و جور کرد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت ؛ فکر کرد اگر یکی از آشنا ها ببیندش و برود به آقا جان بگوید دخترت ،عصر فلان ساعت داشت زیر بازارچه می‌دوید … طعم گسی در دهانش ایجاد شد و عرق سرد روی پیشانی اش نشست و چادرش که داشت سر میخورد را با گوشه ای از دندانش نگه داشت ،یاد حرف عمو ناصر افتاد :« عمو ،خودت رو نمیاری هااا !! کلی تعریف ات رو پیشش کردم هرچی گفت ،بی برو برگرد از دهنش میقاپی .»
تا به خودش آمد دید مقابل در اتاق ایستاده است ،درحالی که قلبش وحشیانه به قفسه سینه اش میکوبید چند، تَق آهسته روی در زد ؛بعد از چند لحظه صدای مرد جوانی از آن سوی در ماهرخ را متوجه خودش کرد «بفرماید»
آب دهانش را به سختی قورت داد و به آهستگی درون اتاق استاد خزید .
«سَ.. سَ… سلام ! ببخشید یکم دیر شد .»
صدای خنده نرم استاد گوشش را نوازش داد : « فقط یکم؟! اشکالی نداره جلسه بعد برای این نیم ساعت تأخیر جریمه ات میکنم ! فعلا بشین الان برمی‌گردم ..»
ماهرخ مثل یک بچه ی دست و پاچلفتی سرش را زیر انداخت و به گوشه ی چادرش خیره شد وقتی استاد بیرون رفت سرش را بلند کرد و نگاهی به اطراف انداخت سه تار کوچک و ظریف گوشه ی اتاق که روی صندلی گذاشته شده بود توجه اش را جلب کرد
بار دیگر قلبش به تپش افتاد ،با تمام وجود دوست داشت سه تار زدن یاد بگیرید حتی اگر آقاجانش ..
استاد جوان چشم های درشتش را روی سیم های نازک سه تار ثابت کرد و گفت :« عمو ناصر ات کلی ازت تعریف کرده ،البته الان لازم نیست خیلی هندونه زیر بغل بگیری ،من تا کارتو نبینم چیزی نمیگم !» بعد توی چشم های ماهرخ زل زد و ادامه داد « گفته هیچ رقمه از ساز زدن نمی‌گذری، درسته ؟!» بعد انگار حرف احمقانه ای زده باشد لب پایینش را گاز گرفت و با لحن آرام تری گفت « خب معلومه که راس گفته ! اگر غیر از این بود الان اینجا نبودی »
ماهرخ کمی دست دست کرد و در دلش به خودش فحش داد : ‌دِ لعنتی حرفی بزن دیگه ! این قدر خل بازی در نیار …
عمو‌ ناصر سه تار را توی بغلش گرفت و شروع به نواختن کرد آقا جان به محض شنیدن چشم غره ای رفت و زیر لب استغفرالله گفت و از جا بلند شد ،در حالی که از اتاق بیرون می‌رفت گفت :« آقا ناصر دست به اون آلت نجس زدی باید سه بار دست هات رو آب بکشی . دست به سجاده هم نزن که کفاره داره ،مرد مومن !»
عمو بعد از رفتن آقاجان خنده ی تلخی کرد و گفت :« میبینی عمو؟ این بابات فقط بلدِ توی ذوق آدم بزنه ! عیبی نداره. این طوری نیگاش نکن هفته پیش همین آقا با نوای ساز من ضرب گرفته بود تا دید دارم نگاش میکنم با یه استغفرالله از اتاق بیرون رفت !»
ماهرخ آهی سر داد و در چشم های عمو نگاه کرد فقط او بود که میفهمید چقدر ساز دوست دارد ،هر وقت او را میدید یاد استاد جوان می‌افتاد ،یاد اتاق کوچک تمرین. یاد رازی که باید از آقا جان پنهان می‌ماند و یاد روز های مقدس یک‌شنبه …
صدای زنگ در بلند شد، دست فرهاد روی سیم های سه تار ثابت ماند . هنوز از جا بلند نشده بود که متوجه ماهرخ شد ، با گوشه روسری اش داشت اشک هایش را پاک میکرد .
«ما خوش داریم حرف آخرمون رو اول بزنیم ، عادت به تعارف و اینا هم نداریم . تو ایل و تبار ما رسم نیست که دختر به مطرب جماعت بدن !» آقا جان این را که گفت برگشت و به اشک های حلقه زده در چشم های ماهرخ چشم دوخت و تسبیح لایه انگشت هایش پیچید و نجوا کرد « از شما توقع نداشتم آقا ناصر ،اگه میدونستم میاد خونه شما و دست به اون آلت نجس میزنه ،به والای علی قلم پاشو میشکستم »
ماهرخ ناگهان دست به روی جای سیلی دیشب برد دلش میخواست همان لحظه آب شود و لابه لای پرز های فرش زیر پایش گم شود دلش نمی‌خواست یک لحظه چشمش به چشمان سرخ استاد بیفتد ؛ ‌با چشمان سرخ از جا بلند شد :«من بلدم صبر کنم ! تو هم بلدی مگه نه ؟!»
دردی در پاهای ماهرخ نشست وتا امتداد ران هایش ادامه یافت حسی از درون فریاد میزند دیگر هیچ وقت استادجوان را نمی‌بیند !!
فرهاد خودش را پشت در اتاق قایم کرد ،از لای در ماهرخ را دید و چشم هایش روی دست های چروک خورده ای ثابت کرد که با سرعت تمام روی سیم های ظریف سه تار می‌نشستند .

نویسنده: ریحانه طائفی

تنظیم‌: رامک تابنده