داستان کوتاه

داستان همکلاسی از پریساتوکلی

از اون روز زندگی من زیر رو شد. توی اتاق جدید دوستایی پیدا کردم که خلق و خو شون به من نزدیکتر بود، با یکی شون حس نزدیکی زیادی داشتم. اونقدری که وقتی ترم اول تموم شد و موعد قول و قرارم برای مرخصی و درس خوندن واسه سال بعد رسید حاضر نبودم از لیلی دل بکنم

داستان کوتاه از
#پریساتوکلی

همکلاسی

روزی که نتایج کنکور دانشگاه رو زدن، سفر بودیم. میدونستم اگه رشته متوسطی هم قبول بشم، نمیخوام برم. واسه همین اصلا نه شور میزدم نه اصلا برام مهم بود، حتی پی لیست قبولی های مجاز به انتخاب رشته هم نبودم. برنامه ام خوندن واسه سال بعد بود و قبولی در دانشگاهی خوب. از سفر که برگشتم، دوستم زنگ زد و تبریک گفت، منم بیخیال گفتم حالا کی میخواد بره. اما وقتی خانواده ام فهمیدن گفتن چرا نری، به اصرار اونا و قول اینکه ترم دوم مرخصی بگیرم و بخونم برای رشته بهتر و شهر خودمون، قبول کردم که انتخاب رشته کنم. نتایج قبولی خیلی زود اومد.

فرصت چندانی برای تصمیم گیری نداشتم. بالاخره روز ثبت نام داشت نزدیک میشد، بابا که مرخصی نداشت، مامان هم گرفتار خواهر و برادر کوچیکم بود، این شد که شال و کلاه کردیم و با خاله کوچیکه راه افتادیم. فاصله شهر ما تا شهر مقصد خیلی طولانی بود، ته دلم خالی شد ولی دیگه روم نمیشد اعتراضی کنم. تمام راه رو توی قطار داشتم به بهانه دیدن مناظر پاییز زودرس از پنجره یواشکی اشک می ریختم. من عادت نداشتم اینهمه از مامان و بابا و خواهر، برادرم دور باشم. چه از لحاظ مکانی چه زمانی.خاله کارهای ثبت نامم رو انجام داد، خریدهامو کرد، خوابگاهم رو تعیین کرد و برگشت و منو توی اون شهر غریب تنها گذاشت. شهر ما گرمسیر با آفتابی سوزان بود که چترهاش فقط برای محافظت از نور خورشید استفاده میشد، با آدمایی خونگرم و پر شور ولی شهر دانشگاهیم توی منطقه سرد و برفی با زبونی متفاوت و فرهنگی کاملا متضاد با اونچه ما عادت داشتیم.

هفته ها و ماههای اول واقعا خیلی سخت بود. وقتی برای خرید مایحتاجم می رفتم بیرون احساس می کردم توی یه سیاره دیگه هستم. نه من زبون مغازه دارها رو میفهمیدم، نه اونا وقتی متوجه میشدن من فارسی زبونم خیلی تحویلم میگرفتن.

به زندگی توی خوابگاه هم عادت نداشتم. متنفر بودم از اینکه دمپایی هامو هر کی میرسه میپوشه، به غذاهام ناخونک میزنن، لباسای کثیفشون رو میندازن روی تختم. حتی گاهی بی اجازه کیف و شالم رو برمیداشتن. طاقتم طاق شده بود، نمیتونستم خیلی با کسی صمیمی بشم. رشته من با هم اتاقی هام فرق میکرد، وقتی من درس داشتم اونا میخواستن تفریح کنن، من که بیکار بودم، اونا وقت امتحانات و مطالعه شون بود خلاصه خیلی سخت بود. تا اينکه تونستم با صحبت با مسئول خوابگاه، اتاقم رو عوض کنم.

از اون روز زندگی من زیر رو شد. توی اتاق جدید دوستایی پیدا کردم که خلق و خو شون به من نزدیکتر بود، با یکی شون حس نزدیکی زیادی داشتم. اونقدری که وقتی ترم اول تموم شد و موعد قول و قرارم برای مرخصی و درس خوندن واسه سال بعد رسید حاضر نبودم از لیلی دل بکنم.

واسه تعطیلات بین دو ترم رفتم خونه گفتم که تصمیم دارم همین رشته رو ادامه بدم.

وقت برگشتن دچار دوگانگی شده بودم از یه طرف دلم برای لیلی پر میکشید از طرف دیگه دل جدا شدن از خونه و خانواده ام رو نداشتم. وقتی بابا گفت الان دیگه سرده و با قطار نرو و میخواست برام بلیت هواپیما بگیره دیدم اصلا تحمل ندارم یهو در عرض یک ساعت حال و هوای خونه رو با خوابگاه عوض کنم. ترجیح دادم باز هم تمام شب صدای تلق و تلوق و ضربه های ریز قطار با راه آهن رو تحمل کنم و یواش یواش خودم رو برا دلتنگی های خونه آماده کنم.

وقتی رسیدم به ایستگاه دیدم لیلی توی جایگاه استقبال، منتظرمه. فقط دیدن اون بود که باعث شد لبخند به لبم بیاد. لیلی چون از یکی از شهر های مجاور اومده بود، هم زبان شون رو بلد بود هم خیلی احساس غربت نمیکرد.

همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم و راه افتادیم به طرف خوابگاه.

لیلی گفت من یه پیشنهاد دارم. ببین اگه خودت موافقی با خانواده ات هم درمیون بگذار.

داداش من اینجا دانشجو بوده. اون و همخونه اش این ترم فارغ التحصیل میشن، میخوای حالا که دیگه اونا خونه دانشجویی شون رو نمیخوان، ما اجاره اش کنیم.

انگار قند توی دلم آب شد، مامان و بابا هم که میدونستن من تحمل زندگی خوابگاه رو ندارم، با دلواپسی قبول کردن.

با خوابگاه تسویه حساب کردیم و رفتیم به خونه دانشجویی، داداش لیلی که برای تمدید اجاره نامه اومده بود دم در خونه منتظر بود،

به چشم برادری عجیب خاص به نظر می رسید.

اما در حد سلام، احوالپرسی و خوش امد گویی خلاصه شد مکالمات مون، کلید رو تحویل گرفتیم و رفتیم داخل، وای اونجا بهشت بود در مقابل خوابگاه.

یه اپارتمان نقلی و تر و تمیز با وسایل شیک که انتخاب دو تا پسر رشته هنر بود.

اون چند سال من و لیلی خیلی با هم اخت شدیم، به قدری که توی چشم دیگرون هیچکدوم به تنهایی اعتبار نداشتیم و باید همیشه با هم می بودیم.
توی اون مدت مامان لیلی چند بار اومد پیشمون. و کلی محبت داشت به من و ازم تعریف میکرد.

تا اینکه تلفن خونه مون رو به بهانه آشنایی با مامان گرفت.

تعجب کردم ذهنم هم به خواستگاری خطور نمیکرد، من که یکبار بیشتر علی رو ندیده بودم.
اصلا باورم نمیشد اینقدر سریع همه مراحل طی بشه. من اصلا ظرفیت این سرعت برنامه ریزی رو نداشتم.

یهو دیدم باز هم بعد از دوره لیسانسم توی اون شهر غریب دانشگاهی، با علی ساکن شدیم.

این بار خیلی زود فهمیدم که بیشتر از چهار سال قبل دلتنگم، چون دیگه حتی لیلی رو هم پیش خودم نداشتم. اون برگشت به شهر خودشون. ازدواج کرد بچه دار شد و مشغول زندگی خودش، و فقط گاهی به عنوان خواهر شوهر میدیدمش.

اصلا فکر نمیکردم اون صمیمیت یه روز اینقدر سرد بشه.

تمام این سالها من موندم و دلتنگی هام برای خانواده ام و راه دور و خاطرات لیلی و سردی ذاتی علی.

همش فکر میکنم کاش حداقل روی شناختی که از خودم داشتم تصمیم درست تری برای انتخاب هام گرفته بودم تا اینقدر احساس غربت نکنم توی شهری بی همزبون، ما حتی بچه دار هم نشدیم که کمی از تنهایی هامو با بچه ام پر کنم.

از اون دختر جنوبی خونگرم، یه زن میان سال غمزده و دلسرد توی آینه زندگی هویداست که نمیدونه خودش سرنوشتش رو رقم زده یا روزگار.

مهر ٩٩

#پریسا_توکلی