داستان کوتاه

داستان کوتاه از پریسا توکلی (پرتو)

بهمن ماه سال گذشته برای برف بازی با بهنود و چندتا از دوستهاشون ، به باغ ویلایی خارج از شهر رفته بودند. کلی به همه شون خوش گذشته بود، به خصوص که اولین سفر کوتاه دوران نامزدی پرتو و بهنود بود

داستان کوتاه از پریسا توکلی

پرتو

اواخر بهار، پرتو، وسط باغ گلفروشی در حال انتخاب شاداب ترین گلها برای سفارش یه سبد بود. تشخیص رنگهای مشابه، براش مشکل بود. عینک دودیش رو برداشت اما کمکی بهش نکرد. گلها رو برد گذاشت روی پیشخوان و پرسید: به نظرتون کدوم رنگ برای هدیه به یه دوست عزیز و با وفا مناسب تره؟ با پیشنهاد فروشنده، خیال پرتو راحت شد. خودش هم صورتی کمرنگ رو می پسندید. با این ترفند ضعف بیناییش پنهون موند، گلهای اضافه هم کنار گذاشته شد. لبخند رضایتی روی لبهاش نشست و منتظر اماده شدن سبدش شد.
امروز دکتر بهش مژده داده بود: “چیزی نمیگذره که روشنی به چشمهات بر میگرده، با دارو های جدیدی که وارد شده و یه عمل جراحی دیگه، تاری دیدت بطور قابل ملاحظه ای ای برطرف میشه.”
چند ماه بود که مشکل بینایی پیدا کرده بود، بعد از اون تصادف کذایی. بهمن ماه سال گذشته برای برف بازی با بهنود و چندتا از دوستهاشون ، به باغ ویلایی خارج از شهر رفته بودند. کلی به همه شون خوش گذشته بود، به خصوص که اولین سفر کوتاه دوران نامزدی پرتو و بهنود بود. ولی در راه برگشت لجبازی یه راننده جوون برای سبقت گرفتن، خوشی رو به کام شون تلخ کرد. پرتو ترسیده بود، دستاشو محکم چسبونده بود به داشبورد و جیغ جیغ می کرد. جاده باریک بود، ماشین های خط مقابل میومدن تو سینه ماشین بغلی و اون هم فرمون رو به سمت راست متمایل میکرد. خطر سقوط به دره یا اصابت به صخره تهدیدشون می کرد.
زمانی که پرتو به خودش اومد،
توی بیمارستان بود. سرش به سنگینی یه گوی آهنی بود. نمی تونست سر و گردنش رو تکون بده. چشماش رو بسته بودن و دور و برش رو نمی دید. بدون اینکه بدونه مخاطبی داره یا نه پرسید من کجام، کسی اینجا نیست؟ گرمای دستی رو روی دستاش حس کرد، مامانش بود : پرتو، مادر به هوش اومدی؟ خوبی؟
خوب؟ حتی نمیدونست چی بر سرش اومده ولی برای دل مامانش گفت اره خوبم، بهنود چطوره، کجاست؟ پرتو فهمید که ماشین شون به صخره های کنار جاده برخورد کرده. از شدت ضربه ای که سر پرتو با شیشه ماشین داشته، جمجمه و پیشونی و چشماش دچار صدمه شده. بهنود آسیب جسمی ندیده بود ولی از بلایی که سر نامزدش اومده بود، داشت دیوونه میشد. اون روز تصور پرتو از صدمات، در حد جراحات سطحی بود و اصلا فکر نمی‌کرد دیدش هم دچار مشکل شده باشه. تا چندین هفته چشمهاش بسته بود. بعد از جراحی وقتی پانسمان روی چشمهاش رو برداشتند، انگار دنیا روی سرش آوار شد. جز هاله ای از افراد و اجسام دور و برش چیزی نمی دید. همه چیز براش محو و خاکستری بود. با خودش فکر کرد کاش دنیا و عزیزانش رو یه دل سیر دیده بود. غصه ی عالم توی دلش تلنبار شد. یعنی قراره تا آخر عمر درست نبینم، آخه چرا؟ از اون به بعد آه و افسوس مثل پیچک دور گلوش می پیچید و گره بغضش رو محکم تر میکرد. اما برای اینکه به چشمش فشار نیاد، اجازه گریه کردن نداشت. وقتی دیگرون براش دل می سوزوندن، کلافه میشد. خانواده اش دائم در حال دعا و نذر و نیاز بودن. پرتو اما با خدای خودش قهر بود. یه روز توی درمانگاه چشم پزشکی حرفای یه دختر ده دوازده ساله دلش رو لرزوند: ” خدا، نوره. وقتی خدا دلش میخواد فقط اونو ببینیم، مهمون چشمامون می شه. نور که زیاد با‌شه، دیگه چیزی رو جز روشنایی نمی بینی. ” پرتو با حرفای دخترک به فکر فرو رفت. از اون روز سعی کرد با خودش و خدا آشتی کنه و با زندگی سازگارتر باشه. حال دلش بهتر شد . مشکلش رو پذیرفت و آروم آروم باهاش خو گرفت. حس کرد دنیا به اون تلخی و تاریکی نیست، تلاش کرد از حس لامسه و شنواییش بیشتر کمک بگیره. اتفاقات تازه در راه بود. سبد گلش که آماده شد، یه جعبه شیرینی گرفت و رفت که خبر خوبی که دکتر بهش داده بود رو به بهنود هم بگه. بگه که امیدواره تا قبل از جشن عروسی شون، چشمهاش هم به روشنی دل همه اونایی بشه که این مدت از ته دل براش آرزوی بهبودی کردند. بگه که خوشحاله یه همراهِ همدلی مثل اون داره که هر لحظه امید رو توی دلش شعله ور میکنه. تنهاش نگذاشته و تمام این مدت حامی و پشتیبانش بوده و بگه که بیشتر از چشماش براش عزیزه.

بهمن ١۴٠١

#پریسا_توکلی

بخش فرهنگی