داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه-اشکهای خورشید-فتانه مردانی

داستان کوتاه از فتانه مردانی رتبه برتر مسابقه داستان کوتاه(قلم سبز) بزرگداشت استاد فیض شریفی

داستان کوتاه از
فتانه مردانی

اشک های خورشید

صبح روز شنبه تماس آقای اِدوارد توما  برای بازی در یک تئاتر منو غافلگیر کرد. از هیجان به خود بالیدم  مدت ها بود انتظار این لحظه را میکشیدم. به محل کارش رفتم. رو به روی آقای کارگردان، روی صندلی نشستم تا تماس تلفنی اش پایان یابد.
چشمانم یک دور کوتاه فضا را برانداز کردند، گوشه ی اتاق یک گنجه پر از کتاب و پوشه های رنگی را شامل می‌شد و کف آنجا که از کاشی های تیره مفروش بود. بعد از خوشامد گویی بخشی از نمایشنامه را  برایم توضیح داد . نقش یه گل آفتاب گردان را باید مقابل مردی که خورشید است ایفا میکردم.
پذیرفتم و به خانه بازگشتم کل نمایشنامه را چندین بار با ذوق خواندم. کوتاه بود اما برای من اولین و بهترین تجربه می شد.
ذهنم سمت بازیگر مرد مقابلم کشیده شد. آیا انسانی سرشناس است یا مثل خودم اولین بار است که دعوت می‌شود.

قبل از ظهر روز سه شنبه  برای تمرین  سمت‌ دفتر کارگردان به راه افتادم . باران به شکل دانه های شفاف روی زمین می آمد. آن را به فال نیک گرفتم و خود را سریع  رساندم. فهمیدم هنرپیشه  مقابلم  تاخیر دارد. کارگردان اشاره کرد، که سمت کارگاه گریم و سپس سالن اجرا بروم تا آقای چارلز بیاید.
همه ی کارها انجام شده بود .
دقایقی بعد آقای ادوارد سمت من آمد در حالی که با دو انگشت کُپلش سرش را خاراند  گفت لحظاتی بعد آقای چارلز  به ما ملحق میشود .
با اینکه زیادی گوشتالو بود اما
صبوری و سر زبانی حرف زدنش ،او را به  انسانی دوست داشتنی تبدیل می‌کرد.
آماده، بر روی صحنه رفتم. یه زن و دو مرد دیگر هم آنجا نظاره گر، و به کارهای دیگر رسیدگی میکردند
آرایش ساده ام کمی زیبایی به چهره ام نشانده بود .
آقای چارلز بر روی صحنه تئاتر ظاهر شد  به همگی سلام کرد.
او نیز همانند من گریم اندکی داشت. دانستم چشمانش درشت و ابروهای بلند و بینی کوچکی دارد. روی هم رفته خوشگل نبود اما با ورودش دلگرمی به جمع ما آورد. با لبخندی  ملایم سرم را به نشانه سلام تکان دادم.
آقای ادوارد  اجازه شروع  داد. یک قدم به سمت جلو گذاشتم، صدای ویولون توسط زنی لاغر و بلند گیسو، قرار بود هنگام‌ اجرا به صدا در بیاید.
  جمله ی اول را از روی ورق هایی که دستم بود، خواندم:
_تو ای خورشید رخشان و سوزان  از چه دلگیری ،من اینجا در این دشت  تنهای تنهایم، تو دنیا را با چشمانت برانداز میکنی؟

جمله ی بعد را منتظر ماندم که بگوید اما به صورتم خیره شده بود. همانطور که دستی به پیشانی اش کشید به نظر آمد زمزمه وار میگوید: چطور ممکن است؟
کارگردان کات داد. صدایش کرد : آقای چارلز حواستان کجاست؟
به خود آمد و از همه  پوزش طلبید .
لحظاتی بعد دستور داد تا مجددا شروع کنیم
جمله بعد را گفت :
+آری به راستی که من‌هر جای دنیا را بخواهم میبینم، اما دیگران
از نگاه کردن به من امتناع می‌کنند می‌گویند باعث آزارشان هستم.

در میان سرو صدای ساز و با هر قدم که به جلو و سمت هم برمی‌داشتیم، یک جمله ادا می‌کردیم. ویلون هم گاهی قطع و مجدد به صدا در میامد
حوالی خورشید پرسه زدم :
پس تو هم مانند من تنهایی، دورت شلوغ است اما کسی نیست همدلت باشد، ولیکن بدان دشت ها و کوه را تو جان می بخشی.
عرق ریزان سمتم  آمد: رو به روی هم قرار گرفتیم، چشمانم با چشمانش گره خورد و چند ثانیه، خیره به هم شدیم
بر دو زانوی لاغرم نشستم
ابروانش را به هم نزدیک کرد، دورم چرخید و غمگین تر و شمرده تر دکلمه  را به پایان رساند:
+می‌خواهی در کنار تو بتابم؟ گلبرگ هایت را بنگر، ببین چگونه  رنگ باختند!
_فاصله ام را با تو چه کنم؟
+درخشش نور من این خلا را پر می‌کند میدرخشم  تا گلبرگ هایت جان بگیرند.

همان لحظه یک تصویر در ذهنم مرا بر صحنه میخکوب کرد، اگر بخواهم موها و ریش های بلند سفیدش را سیاه جلوه بدم  شبیه همان  قاب عکس در اتاق مجاور سالن خانه مان میشود که مادر از کودکی تا به حال ورود به انجا را برایم قدغن کرده بود و یک‌روز پنهانی به آنجا رفتم.
سرم را بالا گرفتم چهره ی نگرانم را بر صورتش پرتاپ کردم  لرزش بدنم و اضطراب در جانم شعله ور شد .
به چشم خود دیدم  اشک هایش بر روی گونه های لاغرش غلت می‌خورد کبودی زیر چشم هایش بیشتر نمایان شده بود .
گریه کردن در نمایشنامه نبود پس برای چه می‌گریست؟
من چرا قلبم بعد از دیدن این صورت از جا کنده شد؟
ایستادم….
چرا کارگردان اعتراض نمی‌کند به اشک هایش؟ چرا کات نمیدهد تا دلیل مکث مارا بپرسد؟
چند لحظه را مبهوت به سر بردیم. نفس عمیق کشیدم، دلهره ام را فروکش کردم تا ان همه زحماتم را بر باد ندهم.
ادامه دادم ،هردو مقابل هم ایستادیم.
_چه زیباست که تو بر من بتابی و من نگاهم را به تو بدوزم 
این نهایت سپاس از توست، من هم با تو عهد میبندم در ساعات روز نگاهم را از تو نگیرم ..
خیره به چشمش شدم
منتظر شدم تا دکلمه ی بعد را بگوید. اما او به جای آن جمله ای که در نمایش نامه بود، مشابه آن را گفت :
کاش کنار تو بودم و رستن تورا از نزدیک سیاحت میکردم. افسوس که سهم من از تو یک نگاه از دور است.

صورتم از تعجب صاف شد و چشمانم گشاد. او چه میگفت؟
ارتعاش سیم ویولون بر استرسم می افزود
آقای کارگردان جلو آمد. من که مات آن جمله شده بودم و نمی‌توانستم حرف بزنم جرات نداشتم باز به آن مرد بنگرم
آقای ادوارد به ما نزدیک شد، با شوخی که لبخند همراهش بود به هردوی ما اشاره کرد و  گفت برای امروز بس است.
مجبور شد تمرین را به روز دیگری موکول کند، عینک گِردش  را برداشت وگفت:
_اولین بار است که دو نفر از بازیگرانم این چنین به هم‌ شباهت دارند.
این بار من بودم که داشتم اشک می‌ریختم نگاهم به مرد آشنا گره خورد
کارگردان هر دوی مارا به اتاقش برد. نشستیم و من سکوت کرده بودم یک لحظه خودم را مثل دختر بچه ناتوان و بلاتکلیف تصور کردم. آن مرد درست رو به روی من نشست منتظر بودم لب باز کند گویی دست و پایش را گم‌ کرده بود اما نفس عمیقی از کنار چشمان بسته اش گذراند و  با چهره ای غمناک چند بار پلک از سر گیج و منگ بودن زد و بریده بریده سکوت را شکست:

غیر قابل باور است. اما…حال که اینجا… اینگونه همدیگر را…ملاقات کردیم… پس باید بپذیری. گفتن این حرفا برایم سخت است. می‌خواهم خونسردی ات را حفظ کنی.
لا به لای اشک هایم قیافه ی اندیشناکی به خود گرفتم چشم دوختم به دهانش خاطره ای را بازگو کرد:
چند سالی از به دنیا آمدنت گذشت ما دریک خانه همراه مادر بزرگت زندگی می‌کردیم کم کم‌ مادرت مخالفت خودش را نشان داد و از من خواست تا از مادر بزرگت جدا شویم من  نمی‌توانستم مادر پیرم را رها کنم . تصمیم به  ترک همدیگر گرفتیم. ماهیانه برایتان مبلغی می‌فرستادم تا کمبودی احساس نکنید. با چند خیابان فاصله از شما، در خانه ای کوچک زندگی می کردیم. ساعتهای دلتنگی ام را می آمدم تو را از دور میدیدم. چند بهار گذشت  مادربزرگ فوت کرد سال‌های زیادیست  که تنها زندگی میکنم.
آقای ادوارد که متوجه قضیه شده بود ما را تنها گذاشت.
به سختی لبانم را تکان دادم گفته اش را قطع کردم  :
_ چرا بازنگشتی کنار ما؟
+بازگشت من چیزی را عوض نمی‌کرد. مادرت فقط تو را انتخاب کرده بود
خیلی خوشحالم که تو اینجایی سال پیش فهمیدم که تو مثل من این پیشه را انتخاب کردی.
هق هق کنان و بهت زده به کف زمین چشم دوخته بودم یک بند اشک می‌ریختم گرچه او اینهمه جدی حرف می‌زد. من مات بودم هاج و واج از اینکه چطور می‌تواند این حرف هارو صریح بیان کند.
پدر بازوهای لاغرش را به سمتم دراز کرد مرا به آغوشش خواند. کمی تعلل کردم آیا خواب بودم یا بیدار، شانه های پایین افتاده اش، اورا عاجز نشان می‌داد. کنارش رفتم و سرم را  بر روی زانوانش گذاشتم  دستانش را گرفتم
تا به حال مزه ی انتظار و دیدار چندین ساله را نچشیده بودم هوا سنگین اما دلچسب بود.
با لبخند غرق از اشک استقبال کردم
صدای باران کوبیده به شیشه، مهمانمان شد خبر از یک روز بارانی و ابری را می‌داد اما این مرد آشنا با آمدنش  همانند خورشید دلم را نورانی کرد.
پدر جان به خانه بازگرد، مسلما برای مادر خوشایند خواهد بود اگر بداند شما تنها زندگی می‌کنید.
دخترم من خود را سالهاست کنار کشیده ام از این پس هر جایی می‌توانم تورا ملاقات کنم و ساعت ها به تماشایت بنشینم همین برایم کافیست .
چقدر گفت و گویمان باور نکردنی بود .قلبم به سختی میزد، زمان زیادی را کنار هم ماندیم. به جای این چند سال دوری، عشق را تقدیم هم کردیم.

 پایان


فتانه مردانی
رتبه برتر مسابقه داستان کوتاه
جشنواره بزرگداشت استاد فیض شریفی

تنظیم پریسا توکلی