داستان کوتاه از پریسا توکلی

داستان کوتاه بی همنورد از پریسا توکلی

فکر کردم همش یکساعت ازشون عقبم، خودم رو می رسونم بهشون. با خودم حساب کردم توی جان پناه اول که استراحت میکنن، این زمان جبران میشه و به گروه می رسم. اوایل مسیر که شیب کوه ملایم بود سریعتر رفتم. اما هرچی میگذشت شیب تندتر میشد و سرعت من کمتر.

بی همنورد

یه روز اواسط بهمن ماه بود، قرار گذاشتیم با گروه کوهنوردی مون که یه صعود دو روزه داشته باشیم.
شب وسایلم رو آماده کردم، ساعت رو کوک کردم و خوابیدم.
ولی همسایه بالایی که مهمونی داشتند، خواب رو به چشمم حروم کردند. به عنوان یه پسر مجرد و تنها، جرات اعتراض نداشتم، مبادا از فردا به رفت و آمد دوستام ایراد بگیرند. بیشتر از ده بار با دست و جیغ هیجان زده شون از خواب پریدم. همین شد که صبح صدای زنگ بیدارباش رو نشنیدم و خواب موندم. نیمساعت بعد هراسون از خواب پریدم. با عجله آماده شدم، زنگ زدم آژانس و رفتم به سمت محل قرار. اما همنوردهام رفته بودن. حق هم داشتن اصلا قرارمون همین بود که هرکس سر موعد نرسید بیشتر از بیست دقیقه منتظرش نمونن و راه بیوفتن.
فکر کردم همش یکساعت ازشون عقبم، خودم رو می رسونم بهشون. با خودم حساب کردم توی جان پناه اول که استراحت میکنن، این زمان جبران میشه و به گروه می رسم.
اوایل مسیر که شیب کوه ملایم بود سریعتر رفتم. اما هرچی میگذشت شیب تندتر میشد و سرعت من کمتر.
بخاطر هیجان و عجله ای که داشتم، چندبار پامو جای نامناسب گذاشتم. چون تنها و بدون بلدِ راه، سخت بود کوهنوردی، اونم جایی که برای اولین بار تجربه می کردم.
تا اینکه یکی از اون انتخاب مسیرهای اشتباه، کار دستم داد، سنگ از زیر پام در رفت، دستم به صخره بند نشد و… من که دیگه یادم نیست ولی پرت شدم. عصر وقتی ساعد چوپون روستا، با شروع سرمای شبانه و تاریکی، به کمک سگ گله مشغول جمع آوری گوسفندها از گوشه و کنار بوده منو وسط برفای تازه باریده پیدا میکنه. با بدنی کوفته، استخوانهایی شکسته، سست و یخ زده و بیهوش.
ساعد برام تعریف کرد که چقدر ترسیده بوده وقتی منو تو هم اون حال پیدا میکنه. صدای رفیقش میزنه و با چه زحمتی بدن آسیب دیده منو با احتیاط از اون منطقه کوهستانی تا روستا میارن و میسپارن دست ننه حکیمه.
امروز دقیقا دو هفته ست خونه ننه حکیمه هستم. زن زحمت کش و پر انرژی روستای سرد کوهستانی که هم درمانگر گیاهی بود، هم شکسته بند هم قابله، خلاصه واسه خودش یه پزشک تجربی بود.
میگفت بخاطر شغلش اینقدر ننه حکیمه صداش کردند که اسم اصلی خودش رو یادش نمیاد اخرین بار کی شنیده.
وقتی منو پیشش میگذارن، وضعم تعریفی نداشته، اول سعی میکنن گرمم کنن، با زحمت نوشیدنی گرم بهم بدن تا از بیحسیِ سرمای برف خلاص شم. وقتی هوشیار شدم دیدم سرم و فکم باند پیچی شده، دستم وبال گردنم آویزونه، پام آتل بندیه، نه میتونم حرکت کنم، نه حرف بزنم. بدنم کوفته ست، جم بخورم دلم میخواد فریاد بزنم ولی صدام توی نطفه خفه میشه.
اخه فکم شکسته بود و قدرت حرف زدن و خوردن رو ازم گرفته بود.
نمی تونستم بپرسم چی به سرم اومده، وسایلم کجاست، چطور و در چه وضعی پیدام کردن.
ننه حکیمه مثل یه مادر دلسوز ازم مراقبت کرد.با زحمت زیاد بهم غذا می داد، تر و خشکم میکرد، و البته هر روز یکی از پسرای روستا هم به کمکش میومدن تا در امور شخصی منو همراهی کنن. خجالت میکشیدم که حتی برای دستشویی رفتن محتاج دیگرون بودم. فقط مشکل این بود که نمیتونستم خواسته هامو بهشون بفهمونم. چون هنوز فکم درست باز نمیشد، با زور با قاشق چایخوری بهم غذا میدادن. درد داشتم. گلوم ورم داشت. قادر به نوشتن هم نبودم، دستم باند پیچی داشت و حرکتش برام دردناک بود.
از اونجایی که فصل سرما و برف بود و روستا کوهستانی بود، هم رفت و آمد سخت شده بود هم هیچ آنتن مخابراتی، اون منطقه رو پشتیبانی نمیکرد.
هم نوردهای اون روز هم چون اطلاعی از اومدن من نداشتن دنبالم نگشته بودن. من غریب و تنها اونجا گیر کرده بودم و هیچ مفری نداشتم. از اونجایی که ادم معاشرتی نبودم خیلی اهل ارتباط تلفنی نبودم، برای همین بیخبری از من کسی رو نگران نمی کرد. باید صبر میکردم تا یه کم سر پا بشم و هوا به یه ثباتی برسه تا به کمک اهالی بتونم خودمو به شهر برسونم.
تا اینکه یه روز خبر آوردند که یه نیسان که ماهی یه بار از شهر براشون ملزومات زندگی میاره اومده و پایین روستاست.
ننه حکیمه گفت پاشو پسر بریم برسیم به نیسان تا ببردت شهر، با این وضع بیشتر موندت اینجا، به صلاح نیست. صدای یکی از پسرا زد و با مکافات منو سوار قاطر کردن و رسوندن به ماشین.
فقط تونستم با نگاهم، سر تکوندن و اصواتی مبهم از ننه حکیمه تشکر کنم. دلم براش تنگ میشد. برای خودش، مهربونی هاش، کلبه اش، بوی غذاش، تعریف ها و حرف زدن هاش. نگرانی هاش برای سلامتی من و دلشوره های خانواده ام.
راننده وانت منو رسوند به شهر، با پولی که ننه حکیمه داده بود، توی بیمارستان بستریم کرد.
هر چند درمانهای ننه کافی نبود ولی برای بهبودم و بدتر نشدن وضعیتم، لازم بود.

توی اتوبوس نشستم، از پنجره طراوت و تازگی رو میبینم و حس می کنم. خون سبز در رگهای حیات طبیعت جاری شده.
بهار شده، خیلی بهترم ولی هنوز اجازه کوهنوردی ندارم.
میخوام برم به روستای ننه حکیمه برای تشکر از اون همه محبت بی دریغ و بی چشمداشت.
کاش همه میتونستند مثل اهالی اون روستا ساده و بی آلایش باشند و دلی بزرگ داشته باشند.

میخوام برم بهشون بگم که اگه ساعد و رفیقش نبودن شاید من مرده بودم. اگه ننه حکیمه نبود شاید ناقص میشدم، اگه پسرهای بامعرفت روستا نبودن شاید افسردگی میگرفتم.
برم از همه شون تشکر کنم، بگم که زندگی و سلامتیم رو مدیونشونم.
برم بگم خوشحالم که شما بودید و جای خانواده راه دورم رو برام پُر کردید، که از این به بعد یه خانواده به وسعت یه روستا دارم که هیچوقت فراموششون نمیکنم و حاضرم برای پیشرفت و رفاهشون هر کاری بکنم.
سلام بر روستا و کوه مهربان!

#پریسا_توکلی