داستان کوتاه

داستان کوتاه رویای واقعی پریساتوکلی

دلم میخواست قبل از پیدا کردنت، در رویا ببینمت...

 

رویای واقعی

صبح که میشه، گاهی بدون اینکه دلیلی داشته باشه خسته یا عصبی و غمگینم. یه روزهایی، بیخودی سرحالم و پر انرژی. میدونم مربوط به خوابهامه. سعی میکنم به یاد بیارمشون. دلم میخواد بنویسم رویاهامو. خیلی وقتها حس میکنم معنی خاصی داره.کاش تعبیر خواب می دونستم.

دلم میخواست قبل از پیدا کردنت، در رویا ببینمت. ولی یه دفعه شبیه ماهی لغزنده میشی و از دستم در میری. یه بار مثل شاپرک تا بهت نزدیک میشم از روی گلها می پری. برمیگردم خوابهای قبلی رو مرور می کنم. انگار همیشه همینطور بوده. نوشته بودم: دا‌شتم توی گوشهات زمزمه میکردم، باد اومد پیچید بین مون، گرد و غبار بلند شد، چشمام رو بستم وقتی بازشون کردم، شده بودی قاصدک و توی آسمون داشتی دور میشدی ازم.
چرا هیچوقت صورتت رو توی خواب تشخیص نمیدم یا شایدم توی بیداری به یاد نمیارم. باید تمرکز می کردم روی رویاهام.
دارم توی خواب عاشقت می شم. ولی تو کی هستی، چرا خودت رو بهم نشون نمیدی.
دیشب توی یه باغ بودیم، یه سبد پر از سیب جلومون بود، با هم دست بردیم سمت یه سیب،که صاحب باغ اومد، هول شدیم میخواستیم فرار کنیم، شعر سیب حمید مصدق توی فضا پیچید و از خواب بیدار شدم.
رویاهام رو تا همین اواخر فقط یادداشت میکردم، اما چند ماهی هست که بوم نقاشی رو گذاشتم روی سه پایه. هر وقت خوابت رو می بینم هر چیزی از ظاهر و قیافه ات به یادم مونده رو روی بوم پیاده می کنم. هنوز بعد از چند ماه نتونستم چهره ات رو کامل کنم.
یکبار توی جمعیت گمت کردم. صدات کردم. به چه اسمی؟! ، یادم نمیاد. برگشتی اما نیمه بالای صورتت رو تونستم بین ازدحام ببینم. عینک دودی زده بودی. خواستم تصور کنم چشمهات آبیه، نه! شایدم عسلی، نکنه اصلا تیره باشه؟ یک هفته، کلا دیگه سراغم نیومدی، تمام اون هفته حالم گرفته بود. توی خواب بعدی سرفه می کردی، صدای خس خس سینه ت رو می شنیدم، خودت رو نمی دیدم. پیِ صدا رو که گرفتم دیدم ماسک زدی. نفهمیدم مریضی یا بخاطر آلودگی هواست؟! با اینکه بینی و لب و دهنت پشت ماسک بود و قبلا چشمات رو هم ندیده بودم ولی از روی هیکلت و پیشونیت و ابروهات شناختمت.
صبح خوشحال بودم که تونستم نگاه آشنات رو روی بوم، نقاشی کنم. چشمهات نه به اون روشنی بود که دلم میخواست نه به اون تیرگی که تصور کرده بودم. یه جفت چشم قهوه ای زیبا با رگه های میشی رنگ و نگاهی آرامبخش، نشسته زیر طاق کمون ابروهات.
این بار کاش نیمه پایین صورتت رو هم می دیدم. باید باهام حرف بزنی. میدونم آهنگ مخملی صدات رو توی خواب و بیداری شنیدم ولی متاسفانه نمیشه صدا رو نقاشی کرد. کاش یه فرشته هم داشتیم که مسئولیتش تامین صحنه ها و چگونگی ماجراهای خواب و رویا بود. اونوقت بهش میگفتم یه خواب صامت میخوام که تو مجبور باشی یه رازی رو با لب زدن به من تفهیم کنی. این طوری میتونستم لب و دهنت رو هم بکشم…
چند شب بعد دیدمت از پشت شیشه برام دست تکون دادی و سلام کردی اشاره کردی بیا پیشم…. صبح یادم نمیومد بهت رسیدم یا نه، ولی خوشحال بودم که تونستم چهره ات رو کامل ببینم و طرح رخ زیبات رو کامل کنم.
حالا یه تابلو دارم از یه معشوقه رویایی، اینقدر دوستت دارم که حاضر نیستم هیچ نقدی رو از کسی بشنوم. زود در مقابلش جبهه میگیرم و عصبی میشم.
تصویرت رو میگذارم روی صفحه فضای مجازی، دوست و آشنا از ظرافت و زیبایی چهره ی توی تابلو تعریف میکنن. یه پیام از یه غریبه هم دارم که لحنش با بقیه فرق میکرد.
پرسیده بود شما کی هستید، منو از کجا میشناسید، چرا بی اجازه تصویر منو نقاشی کردید؟

یعنی این حرفا شوخی بود یا جدی ؟
مگه تو وجود خارجی داری، مگه تو رویای من نبودی، من تو رو از توی خوابم کشیدم بیرون. خودم توی رویام کشفت کردم، توی ذهنم خَلقِت کردم و توی پستوی دلم عاشقت شدم‌…
باورم نمیشه وجود داشته باشی، باید باهات قرار بگذارم از نزدیک ببینمت. دارم از شوق بال درمیارم، میخوام به سمتت پرواز کنم. تو کجایی، کاش زودتر می گفتی و از این ابهام نجاتم میدادی…. نکنه قبلِ دیدنت از ذوق جان از کالبدم بیرون بره….

#پریسا_توکلی