داستان کوتاه مخاطبان

داستان کوتاه مخاطبان از علیرضانژادصالحی(دکتر قلب)

ضربان قلبم آنقدر بالارفته بود که حس کردم قرار است همانجا پس بیفتم. به چشم‌هایش خیره شدم و گفتم:...

داستان کوتاه مخاطبان

از علیرضانژادصالحی

دکتر قلب

نام دکتر قلب عزیز را که شنیدم تمام روزهای دانشگاه مثل یک فیلم کوتاه از جلوی چشمم عبور کرد!

چشم در چشم شدن های ناگهانی‌مان موقع نگاه های مخفیانه به هم و سرخ شدن گونه هایش از خجالت! لبخندهایی که گاه و بی گاه به هم میزدیم. جزوه گرفتن هایم، هرچند که هیچوقت نمیخواندم‌شان و فقط به دستخط خرچنگ قورباغه و پزشکانه‌اش نگاه میکردم!

من به اصرار عزیز و بابا کمال پزشکی میخواندم، اما او واقعاً عاشق سر در آوردن از کار قلب آدم ها بود. آخرش هم من وسط راه ول کردم و رفتم دنبال چیزی که خودم عاشقش بودم. خودم بازیگری میخواندم اما قلبم توی دانشکده پزشکی پیش آن چشم های نجیب و آن لبخند جذاب جا مانده بود!

بالاخره دل به دریا زدم و پا پیش گذاشتم. میخواستم بروم بگویم:

خانوم محترم، چشم‌های شما پدر قلبم را درآورده‌! شما که کارت خوب کردن قلب آدم‌هاست، قلبم مریض است!

اما گفتند رفته خارج از کشور برای ادامه تحصیل. آن موقع هم که اینستاگرام و تلگرام و این‌ها نبود که توی دو دقیقه طرفت را پیدا کنی. مجبور بودی تمام سال‌های عمرت را با یاد آن چشم‌ها سر کنی.

به آبجی مرضیه گفتم ایندفعه که عزیز را بردی یک نوبت هم برای من بگیر. قلبم حالش نافرم خراب است!

همین که وارد مطبش شدم همچون تشنه‌ دم مرگی که به آب رسیده باشد، زل زدم توی چشم‌هایش! گیرایی چشمانش بعد از این همه سال و حتی از پشت شیشه عینک، ذره ای کم نشده بود. حلقه‌ی توی انگشتش را که دیدم دنیا آوار شد روی قلبم. از هر دری سخن گفتم الا آن چیزهایی که این همه سال منتظر زمان مناسب برای گفتنش بودم. چندتا مشکل من درآوردی گفتم که مبادا از دلیل آمدنم بویی برده باشد. بلند شدم بروم که گفت:

راستی، نمایش تئاترت رو دیدم. عالی نقش بازی میکنی!

میخواستم بگویم:

اما تو اصلاً هیچی از قلب سرت نمیشه!

اما به جایش گفتم: ممنونم.

حلقه‌اش را درآورد و روی میز گذاشت و گفت:

هفته پیش خریدمش. وقتی اسمت رو توی لیست نوبتا دیدم.

ضربان قلبم آنقدر بالارفته بود که حس کردم قرار است همانجا پس بیفتم. به چشم‌هایش خیره شدم و گفتم:

یعنی…

لبخند زد. از چشم‌هایش درآمدم و افتادم توی سیاه‌چاله گونه چپش! با همان لبخند دلبرانه‌اش گفت:

خوب نقش بازی کردم آقای بازیگر؟

چشمکی زدم و گفتم:

کارت حرف نداره خانوم دکتر!

گونه‌هایش سرخ شد. مثل همان روزهای دانشگاه…

نویسنده #علیرضانژادصالحی

 

تنظیم پریسا توکلی

دبیر بخش فرهنگی

بخش داستان