داستان مخاطبان رسانه

داستان کوتاه مخاطبان از محبوبه تورانسرایی (یک روز در قطار)

شاهین بود. هم بازی دوره ی کودکی من و... دلداده ی دوران نوجوانی، آخرین بار وقتی از محله قدیمی مان اسباب کشی می کردیم دیده بودمش، روز غم انگیزی بود...

داستان کوتاه به قلم محبوبه تورانسرایی

یک روز در قطار 

زمستان از راه رسیده است. من درون پالتوی چرمی خزیده ام. خیره به ساعت گرد و بزرگ سالن انتظار ایستگاه قطار نگاه می کنم. ساعت هشت و ده دقیقه است. قطار ساعت نُه می رسد. همیشه از دیر رسیدن هراس دارم. انتظار را به استرس ترجیح می دهم. برای همین همیشه زودتر از موعد در هر جایی حاضر هستم. حالا دست کم چهل، پنجاه دقیقه وقت دارم تا کتابی که تازه شروع کرده ام را ادامه بدهم. طبق معمول با باز کردن کتاب وارد دنیای آن می شوم. با صدای بلندگوی سالن به خودم می آیم. به سمت سکوی قطار می روم. آقای راهنمای جلوی در بلیط را چک می کند و من را به کوپه ام راهنمایی می کند. وارد کوپه می شوم. کسی نیست. کنار پنجره می نشینم. کمی می گذرد. یک خانم جوان می آید و کنارم می نشیند. و پشت سر او یک خانم مسن و یک پسر جوان

وارد می شوند و سر جایشان مستقر می شوند. همه ی این اتفاقات را فقط حس می کنم چون دوباره کتابم را باز کرده ام. 

خانم مسن مدام با پسر جوان و خانمی که کنارم نشسته حرف می زند. یک ساعتی از مسیر را گذرانده ایم. خانم مسن مثل اینکه کسی چیزی تعارف کرده باشد می گوید :

دستت درد نکنه پیر شی ننه من قندم بالاست پرهیز دارم.

سعی می کنم حواسم را جمع تر کنم که دستی با علامت سوختگی همراه پاکت کوکی جلوی صورتم دراز می شود. 

سرم را بلند می کنم که تشکر کنم.

با او چشم در چشم می شویم. هر دو خشک مان می زند. 

 با مِن و مِن می گوید : نبات جان خودتی؟

شاهین بود. هم بازی دوره ی کودکی من و… دلداده ی دوران نوجوانی، آخرین بار وقتی از محله قدیمی مان اسباب کشی می کردیم دیده بودمش، روز غم انگیزی بود. من از یک دنیا خاطره، مادر از خانه و باغچه اش و پدر از محله و رفیق هایش و نوجوان شرور محله از دلبرکش دل می کند. همین طور که نگاهش می کردم خاطرات کودکی مان از جلوی چشمم عبور کرد. یادش بخیر شب های چهارشنبه سوری زمین خالی اول کوچه غلغله بود. همه همسایه ها جمع می شدند. تا نیمه های شب آتش بازی و بزن و برقص داشتیم. پسر ها هم سعی می کردند، هر کدام یک جوری دل دختری را ببرند. شاهین هم از این قاعده مستثنی نبود و هر کاری می کرد تا توجه مرا جلب کند، از شوخی و سر به سر گذاشتن گرفته تا کارهای عجیب تر، یادم هست یک بار هم راهی بیمارستان شد و دست چپش تا آرنج سوخت.

گفتم:

سلام پسر وای چقدر هیجان زده ام. 

چطوری رفیق قدیمی؟

شاهین لبخند شیطنت آمیز همیشگی اش را می زند و می گوید: می دانستم من از دست تو خلاص نمی شوم. خانم معلم هنوز هم که غرق در کتاب هستی. بچه که بودیم همه ما را به خط می کردی و می گفتی بالاخره یک روز به زور همه تان را کتاب خوان می کنم. باد در گلو می اندازم و می گویم کجایش را دیدی هنوز هم دنبال این هستم که همه را کتاب خوان کنم. برای چند دقیقه یادمان رفت که داخل کوپه ی قطار هستیم. خانمی که کنار من نشسته  وقتی می بیند صحبت ما گل انداخته جایش را با شاهین عوض می کند. 

شاهین کنار من می نشیند :وقتی از محله رفتید.تا چند وقت پیگیرتان بودم. همین قدر می دانستم که به تهران رفته اید. چند باری هم به تهران آمدم ولی موفق نشدم پیدایت کنم. بعد هم که درگیر کار و دانشگاه شدم. راستش خیلی دلم می خواست تهران قبول شوم تا تو را پیدا کنم. اما نشد. همین دانشگاه گیلان خودمان معماری قبول شدم. امروز هم برای یک پروژه کاری به تهران می روم. خانم معلم تعریف کن ببینم چه می کنی؟ 

از شنیدن خبر ادامه تحصیل شاهین تعجب می کنم. او سر به هوا و شلوغ بود. هیچ وقت فکرش را نمی کردم درس بخواند و آقای مهندس بشود!

می گویم: چه جالب من هم دانشجوی ادبیات دانشگاه گیلان هستم. یک سال هست که بخاطر دانشگاه به شمال آمده ام. با چند تا از دوستان تصمیم گرفتیم هر جایی که هستیم کتاب بخوانیم هم در وقت مان صرفه جویی کنیم هم برای دیگران انگیزه باشیم.

_بله لحظه اول خیلی به نظرم آشنا آمدی باید حدس می زدم هیچ کس مثل نبات خانم اینطور با اشتیاق کتابش را بغل نمی کند. مطمئنم این یکی را ده بار خوانده ای چون یک جای سالم برای کتاب بیچاره باقی نمانده است. 

با اخم می گویم نه اینطور نیست این کتاب را تازه از دوستم گرفته ام کتاب هایمان را با هم به اشتراک می گذاریم. راستی یادم رفت بگویم هر هفته یک جای عمومی در شهر جمع می شویم و با هم کتاب می خوانیم. اوایل سخت بود. راستش خیلی مسخره مان کردند. اولین بار فقط یک دختر بچه کوچک مجذوب مان شده بود. یک گروه تقریبا بیست نفره بودیم. همه با هم روی نیمکت های پیاده راه فرهنگی نشستیم و شروع کردیم به کتاب خواندن.رد شدن عابران با کنایه و نیشخند همراه بود. بعضی ها هم به دنبال دوربین مخفی به این طرف و آن طرف نگاه می کردند. دخترک همراه مادرش رد می شد. وقتی ما را دید سر جایش میخکوب شد. مادرش که بی تفاوت در حال رفتن بود. متوجه دختر شد.برگشت ودست او را محکم گرفت. دخترک که سعی میکرد در مقابل اصرار مادرش مقاومت کند پرسید :مامان این ها دارند چه کار میکنند.

مادر پوزخندی زد و گفت : هیچی مامان جان این ها دانشمندان آینده هستند. و دختر را کشان کشان مجبور به رفتن کرد. دخترک در حالی که دور می شد همچنان به ما نگاه می کرد. به مادرش گفت: مامان بازم برای من کتاب می خری من هم می خواهم مثل این ها دانشمند بشوم.

شاهین از خنده ریسه می رود. 

_پس از این به بعد باید خانم دانشمند صدایت کنم. 

ادامه می دهم : ولی الان هر جا که جمع بشویم. کلی آدم همراهمان می شود و دست جمعی کتاب می خوانیم. خیلی ها هم برای هفته های بعد همراهی مان می کنند.

شاهین دستش را زیر چانه اش می زند و می گوید :جالب شد.من هم باید تجربه کنم. دفعه بعد حتما خبرم کن.

چشم هایم از ذوق برق زد. جدی می گویی؟ حتما خبر می دهم.

کارت دفترش را به من داد.

آنقدر گرم صحبت بودیم که متوجه نشدیم به ایستگاه رسیدیم. دو سه ساعتی که پیدایش کرده بودم برای صحبت از این همه سال خیلی کم بود. 

خانم مسنِ همراه مان با اوقات تلخی غر غر کنان ما را مورد خطاب قرار می دهد:

آهای  جوان ها بقیه حرف هایتان را بگذارید برای بعد سرمان را که بردید، حالا هم میل پیاده شدن ندارید.

شاهین  می گوید:

چشم چشم مادر جان شرمنده که سرتان را درد آوردیم.

هر دو یواشکی می خندیم. 

پیاده که می شویم فرصت برای ادامه صحبت نیست. هم مسیر نیستیم.  هوا هم خیلی سرد است. لایه ی نازکی از برف زمین را پوشانده است. از هم خداحافظی می کنیم . من منتظر پدر می مانم . شاهین که دیرش شده زودتر می رود. چند باری از نیمه راه به عقب برمی گردد و بلند می گوید : خانم دانشمند یادت نرود خبرم کنی.

من هم با لبخند و حرکت سر تایید می کنم که :

یادم نمی رود….

 نویسنده:

محبوبه تورانسرایی(نسیما)I

 

تنظیم: پریسا توکلی

دبیر بخش فرهنگی