داستان مخاطبان رسانه

داستان کوتاه مخاطبان (لعیا) از سمانه نادربیگی

به سختی چادر رنگی سفید مادرش را زیر بغلش جمع کرد و بعد از برداشتن سینی چای از آشپزخانه بیرون رفت .مادرش چای را ریخته بود و بعد از تاکید بر این که به ترتیب به چه کسانی تعارف کند او را در آشپزخانه تنها گذاشته بود...

“لعیا”

-لعیا ، چایی بیار دخترم
به سختی چادر رنگی سفید مادرش را زیر بغلش جمع کرد و بعد از برداشتن سینی چای از آشپزخانه بیرون رفت .مادرش چای را ریخته بود و بعد از تاکید بر این که به ترتیب به چه کسانی تعارف کند او را در آشپزخانه تنها گذاشته بود.
نگاهی سرسری به جماعت منتظر کرد و آرام سلامی داد. آقا مراد صاحبکار پدرش بود که چند روز قبل هم برای حساب و کتابی به خانه شان آمده بود.از صحبت های بین پدر و مادرش فهمیده بود مرد ثروتمندیست که دو سال پیش همسرش را براثر بیماری از دست داده .سلانه سلانه پیش می رفت. مبادا چادر بلند مادر زیر پایش برود واتفاقی بیفتد که نباید. اصلا چرا باید مادرش اصرار می کرد دختر کوچولوی نه ساله اش سینی به آن سنگینی را ببرد؟
سنگینی کمرشکن سینی چای از یک طرف نگاه خریدارانه ی مردک مهمان هم از طرف دیگر،تحمل فضای سنگین خانه را برایش سخت کرده بود.دوست داشت مثل هر روز با مبینا و مینا،دختران همسایه جدیدشان، زیر درخت گردوی جلوی در بنشیند و با عروسک بافتنی قشنگش بازی کند.
کار سختی نبود باید اول به مادر پیر آقا مراد تعارف می کرد . چقدر این زن در نظرش نچسب بود با آن دندان های نیش طلایی که با هرلبخندش تمام سعیش را می کرد که حتما نمایش داده شوند.بعد نوبت آقا مراد بود.مردی با پوست تیره و سبیل های بلند قجری که به راستی ترسناکش میکرد.
-بفرمایید چایی عمو
مراد لبخند معنی داری زد و استکانی برداشت.لبخند بود یا پوزخند ؟نفر بعدی پدرش بود .اما نفهمید چرا پدرش چشم غره ای به او رفت. از همان هایی که هروقت با پسر خاله اش گرم میگرفت نثارش میشد.معنی اش هم این بود که مهمان ها که بروند من میدانم و تو.
اما مگر چکار کرده بود طفلک ؟
با یادآوری صحنه ی کتک های و گاه و بی گاهی که از پدر بی وجدانش میخورد آهی از اعماق قلب کوچکش کشید.
خم شد تا مادرش هم آخرین استکان چای را بردارد و به خیال خودش به آشپزخانه فرار کند.مادرش که گویی فکر دخترک بازیگوشش را خوانده بود با اشارات چشم و ابرو امر به نشستن او کرد.
اخم هایش را در هم کرد و دورترین نقطه به جمع را برای نشستن انتخاب کرد. نگاهش را بی هدف اطراف چرخاند .صفی از مورچه که از دیوار زیر پنجره بالا می کشیدند و خود را به حیاط می رساندند توجهش را جلب کرد. خوشبحال مورچه ها… .از صحبت های بین بقیه چیزی نمیفهمید . اصلا از حرف های آدم بزرگ ها خوشش نمی آمد.حوصله اش را سر می برد. تنها قسمت قشنگ ماجرا این بود که بالاخره مادرش به او اجازه داد از لوازم آرایشش استفاده کند و پیرهن عروسکی گل گلی اش را بپوشد.همان پیرهنی که عید پارسال برای عروسی دخترخاله اش خریده بود. با فکر اینکه حتما دوستانش بدون او گرم بازی هستند بغضی غریب مهمان گلویش شد.
در حال و هوای خودش بود که با صدای پدرش متعجب سرش را برگرداند
-شما از من پسر بخواه. دختر چه قابلی داره .منم دلم میخواد دخترم خوشبخت بشه. مبارک باشه.
با وجود گذشت پنجاه سال از آن روزها با مرور خاطراتش قلبش تیر می کشید. با صدای خنده ای شیرین سرش را بالا آورد
.دخترکی با موهای حنایی بافته شده خنده کنان دست پدر و مادرش را گرفته بود و به سمت پسربادکنک فروش می کشید .هم سن های او بود که به خانه ی بخت رفت . آن زمان حتی درکی از ازدواج نداشت . بدون مخالفت سر سفره ی عقد “بله” را گفته
بود. آنهم به مردی که جای پدرش بود.
هنوز به زندگی نکبت بار با مردک عادت نکرده بود که آبستن شد.اما حاملگی اش چندان موفق نبود. سن کم و بدن ضعیفش مانع از بچه دار شدنش شد.بعد از آن هم که دکتر گفت دیگر نمیتواند بچه دار شود با بی مهری او را آواره ی خیابان ها کردند.پدرش فوت شده بود و مادرش هم زن مردی نامرد. نه سواد داشت و نه کاری بلد بود. ناچار به گدایی رو آورد.
اشک چموشی که روی گونه اش سر میخورد را با گوشه ی روسری اش پاک کرد. پک محکمی به سیگارش زد تا شاید بخت
سیاهش هم با آتش تند سیگار دود کند.
-گردش روزگار را چه توان کرد؟

نویسنده: سمانه نادربیگی
بهار ۱۴۰۱

 

تنظیم پریسا توکلی

دبیر بخش فرهنگی