داستان کوتاه

داستان کوتاه-منِ چندگانه-پریساتوکلی

با حالتی گیج، به تختم بر می گردم. چشم هامو می بندم تا کمی آرامش بگیرم. میون خواب و بیداری....

کتاب توی دستم بود، چشمام رو روی هم گذاشتم تا چیزایی که خونده بودم رو توی ذهنم تجزیه و تحلیل کنم. یه صدای نامفهوم باعث شد از جا بپرم.
از پنجره بیرون رو نگاه کردم. عجیب بود که جای حیاط خونه مون، یه زمین باحصار فلزی پیدا بود. زمان جنگ جهانی دوم، یه طرف حصار من بودم با ظاهری اروپایی در حال وداع با مرد جوانی که به احتمال قوی نامزدم بود. با صدای سوت نگهبان ایستگاه راه آهن، از هم جدا شدیم.

مثل اینکه خیالاتی شدم،شاید این یکی از صحنه های کتابی بود که میخوندم، یادم نمی اومد.
باز پای پنجره رفتم، امیدوار بودم ادامه ماجرا رو ببینم. این بار منطقه ای سرسبز رو دیدم، مثل فیلمهایی بود که از جنگل آمازون دیده بودم. روی یه نیمکت چوبی، دختری نشسته بود که موهاش در باد پریشون شده بود. دستاش روی صورتش بود تا گرد و غباری که باد به پا کرده بود توی چشماش نره. باد که آروم شد دستاشو برداشت، باز من بودم، با چهره ی پونزده سالگی اما با پوستی آفتاب خورده و رنگی، چشمایی سیاه و وحشی، موهایی تیره تر و بلندتر از موهای خودم.

با حالتی گیج، به تختم بر می گردم.
چشم هامو می بندم تا کمی آرامش بگیرم. میون خواب و بیداری یه زن آفریقایی می یاد جلو چشمم. پشت سرش ایستادم، داره سعی میکنه بچه اش رو با لالایی بخوابونه، صدای خشن و زبان نامفهومی داره. انگار حضور من رو حس می کنه، برمیگرده طرفم، قیافه اش رو که می بینم نفس راحتی می کشم، دیگه این یکی من نیستم. اما… اما چهره ی بچه اش، بچگی خودمه، با حذف حالت مو و رنگ پوستش. هنوز خوابش نبرده، بهم لبخند می زنه و چشماشو می بنده.

کلافه وسط تخت میشینم، چراغ کنار دستم رو روشن می کنم، نگاهم به آینه می افته، خیره خودم رو ورانداز می کنم، دوتا چین توی پیشونیم، چندتا چروک کنار چشمم، و پرانتز دو طرف لبم…. اینها کی وسط صورتم نِشستن؟

این، منِ شصت ساله کیه؟ خودم رو با تردید می کشونم جلوی آینه، کیمونوی ساتن آبیِ زنِ توی آینه حواسم رو پرت می کنه. صورتی بدون آرایش با موهایی که به سبک زنان شرق دور بسته شده.

دارم از این وضعیت وحشت میکنم. دلم میخواد جیغ بکشم، کمک بخوام، از یکی بپرسم اینهمه منِ متفاوت کی هستن دور و برم.
میترسم اگر برای کسی تعریف کنم، فکر کنن دیوونه شدم، توهم زدم.
یواشکی یه نگاه دیگه به آینه میندازم
زن با نگاهش به آرامش دعوتم میکنه.
انگار بهم القا میکنه که آب بخورم. نفس های عمیق بکشم و با مدیتیشن، ذهنم رو آروم کنم. دیگه یادم نیست چی شد انگار خوابم برد، صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که از پنجره بیرون رو ببینم. دنیای پشت شیشه در امن و امان بود، حیاط و باغچه و حوض خونه مون، گلدونای مامان و ماشین بابا همه سر جاشون بودن. یه گل قاصدک قشنگ کنج دنج پنجره جا خوش کرده بود. به فال نیک گرفتم. مامان صدا زد، پاشو دختر جون، این نامزت من رو کشت، نگرانت شده که تماس و پیام هاش رو جواب نمی دی.
گفتم باشه مامان، الان بهش زنگ می زنم.
گوشی، کنار کتابی که دیشب میخوندم بود، روی جلدش نوشته بود: ” آنچه درباره دنیاهای موازی و تناسخ نمی دانیم”

اردیبهشت ١۴٠١

نویسنده:
#پریسا_توکلی