نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
داستان کوتاه مخاطبان از مرضیه عطایی
مکث
زمان شوخی ندارد. تا چشم به هم زدیم سی و پنج سال گذشت . قرار بود در گوشه ی همین شهر شلوغ و درهم برهم یک دارالترجمه بزنیم . خیلی سخت موفق شدم مجوز بگیرم . دقیقا چیزی شبیه شکستن شاخ غول بود.همینکه مجوز به دستم رسید ،خیلی خودم را کنترل کردم که در راهرو های اداره ی دادگستری فریاد پیروزیم بلند نشد . من و سپیده مثل دو قلو ها بودیم . همیشه لباس های ما شبیه هم بود .دقیقا مثل دو قلوها، کمی شباهت ظاهری هم داشتیم . خیلی ها فکر می کردند خواهر هستیم . هر دو تک دختر ، قد بلند ، باربی و موفرفری، البته من چشم و ابرو مشکی و سپیده بلوند. عشق با سپیده مهربان نبود. سپیده هم دست از سر عشق بر نمی داشت ، خیلی عجیب نیست که در گیرودار یکی از داستان های پیچیده ی عاشقانه سپیده گم شد. درست وقتی در اوج هیجان پیدا کردن مکانی برای دفتر دارالترجمه بودیم . باورکردنی نیست اما، مجوز تاسیس دارالترجمه در فایل نارنجی رنگی که سپیده از لوازم التحریر سر خیابان دادگستری خرید ، هنوزدر میان کتاب های کتابخانه خاک می خورد. ما از هم ایده و انگیزه و انرژی می گرفتیم. هنوز طبق قرارهای قبلی هر روز بعدازظهر منتظر تلفن عصرانه ی سپیده ام . این قرار دوره ی دانشگاه ما بود و معمولا پایان تلفن یک قرار خارق العاده در بازار کتاب آمادگاه یا قهوه خانه های منحصر به فرد میدان نقش جهان بود. من هنوز در پیاده روها و پارک ها در بین زوج هامنتظر سپیده می گردم . خیلی از آدمها همدیگر را گم می کنند و تا آخر عمر پیدا نمی کنند . من فکر می کنم سپیده از ایران مهاجرت کرده ، این حس ششم من است. شنیدید که ، بودنِ بعضی از آدما، تازه از نبودن آنها شروع می شود…؟ سپیده از آن دست آدمها بود. بعد از گم شدن سپیده احساس بی پر و بالی داشتم. حتی امروز اینقدر دلم برای سپیده تنگ بود که به یاد سپیده قهوه ام را تلخ نوشیدم. من حدود دو هفته ست که با امیر آشنا شده ام . بعد از دو هفته دیشب به امیر از خودم و سپیده گفتم . چقدر مهربان به حرفهایم گوش داد. لام تا کام حرف نمی زد و محو حرفهای من بود .
ای وای داشت یادم می رفت که آخر هفته جلسه ی معارفه با خانواده ی امیر دارم . چقدر استرس دارم . هر چند با تعاریف امیر پدر و مادر ریلکس و روشنفکری دارد ، اما باز هم چیزی از استرس من کم نمی شود . خواهرش دانشجوی ساکن کاناداست و امیر و پدر و مادرش دو سال است که موقتی برای انجام پروژه ی پدرش به ایران آمده اند، البته نامادری و پدر امیر. امیر حدود ده سال پیش در سفری به شمال در یک حادثه ی رانندگی مادرش را از دست داده و حدود هفت سال پیش پدرش زندگی جدیدی آغاز کرده است .
بالاخره آخر هفته رسید . من و امیر سر سی و سه پل قرار گذاشتیم . لابی هتل کوثر با خانواده ی امیر قرار داشتیم . وارد لابی شدیم . مادرخوانده ی قرتی و عاشق ، با دیدن من و امیر چشمانش گرد شد . مهندس پرهام … استاد پرهام… خدای من … مربی گیتار سپیده … کی ؟ کجا؟ چی شد؟
سپیده بعد از دیدار مجدد مهندس پرهام بخاطر مخالفت های شدید خانواده برای اختلاف سنی زیاد ، با یک عقد عجولانه و بصورت فوریتی با مهندس پرهام به کانادا رفته بود و مادرخوانده ی امیر و روژان شده بود . دنیا خیلی کوچک است ، خیلی زیاد . من و امیر و سپیده و مهندس پرهام ساعت ها حاشیه ی زاینده رود با هم قدم زدیم . من و سپیده یک دنیا حرف داشتیم . امیر و مهندس پرهام با صبوری خوش صحبتی ها و هیجانات ما را تماشا کردند. چقدر زندگی روزهای شگفت انگیز و پر انرژی دارد. سپیده و مهندس پرهام تا یکی دو ماه آینده به کانادا بر می گردند و من و امیر پیگیر داستان دارالترجمه ایم …
٣٠ مهر ١۴٠٠ نویسنده مرضیه عطایی”ارغوان”
تنظیم پریساتوکلی
این مطلب بدون برچسب می باشد.