پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “عشق یعنی…”۲-رامک تابنده

می دونستم مدرن شدن جوان ها در جامعه ای  که هنوز چهار چوب های سنتی و باورهای  سخت گیرانه اجتماعی اش رو داره یک  معضل  بزرگه. معضلی که هر روز فکر من رو درگیر می کرد اما برای حل آن  چاره و راهکاری نداشتم.

می دونستم مدرن شدن جوان ها در جامعه ای  که هنوز چهار چوب های سنتی و باورهای  سخت گیرانه اجتماعی اش رو داره یک  معضل  بزرگه. معضلی که هر روز فکر من رو درگیر می کرد اما برای حل آن  چاره و راهکاری نداشتم. به نشانه تاییدش سری تکان دادم و ازش خواهش کردم که  روی کاناپه اتاق مشاوره دراز بکشه، چشم هاش رو ببنده و به هیچ‌چیز فکر نکنه.  بعد خواستم که آروم  برای من توضیح بده که  چه راهی رو در زندگی می خواد پیش بگیره و من چطور می تونم کمکش کنم.  بعد از چند دقیقه آرام و شمرده شروع  به صحبت کرد. از پدر و مادرش گفت که سال ها پیش  با یک ازدواج سنتی به عقد هم در آمده بودند و از بخت و اقبال خوب شون بعد از این ازدواج قراردادی با هم‌جفت و جور شده و تا به امروز عاشقانه زندگی کرده بودند . به همین خاطر هر دو اعتقاد داشتند که عاشقی پیش از ازدواج بی معناست و هر چه ازدواج قراردادی تر و سنجیده تر باشه شانس خوشبخت شدن در  اون زندگی بیشتره.  اما از نظر آزاده این باور جایی در دنیای مدرن  امروز نداشت .

  گفت که همین اختلاف تفکر   پایه و اساس اختلاف او  با خانواده اش  شده و ادامه داد که خانم دکتر من فکر می کنم که  قدیم ترها ازدواج ها آن قدر  پر حاشیه نبودند.  اکثر اوقات یک پسر نجیب و یک دختر آفتاب و مهتاب ندیده قهرمان قصه بودند که با صلاح دید خانواده ها با هم ازدواج می کردند و بعد از ازدواج  هم هر کدوم وظایف تعریف شده ای داشتند. خانم خونه  مدیریت خونه و بچه ها رو  به عهده می گرفته و آقای خونه وظیفه اش مراقبت از او  بوده. و اگر هر دو  به وظایف شون عمل می کردند و کسی به کار اون یکی دخالت نمی کرده همه چیز ختم به خیر می شده. اما دلیل نداره که این الگو در دنیای امروز که همه چیز پر استرس و در هم و بر هم است و زن و مرد هر دو  کار می کنند و  در بیشتر کارها با هم رقابت دارند و  و زیاد به چشم‌پوشی و  سازش هم تمایل ندارند جواب بده درسته؟ تعریف شیرینی بود خنده ام گرفت. آزاده به لبخندم جواب داد وگفت: ببینید خانم دکتر شما هم من رو تایید می کنید اما من در عجبم که نمی تونم این منطق رو به پدر و مادرم حالی کنم و از بد اقبالی من این دوتا تو همه چیز با هم هماهنگ‌ هستند و وقتی با من بیچاره سر لج می افتند دیگه هیچ شانسی ندارم‌که ورق رو به نفع خودم برگردونم‌”. لبخندی زدم و گفتم‌: “خب دخترم‌این که خیلی خوبه. این جوری مطمئنا تربیت تو هم  از خیلی  جهات بی نقصه و مهم تر از اون این که تو الفبای عاشقی رو ناخواسته از پدر و مادرت یاد گرفتی و امکان این که بعدها بتونی برای زندگی خودت چاره اندیشی کنی بیشتره”. آزاده پوز خندی زد و گفت: “دقیقا! من هم همین رو ازشون می خوام! این که وقتی الفبای عاشقی رو به من یاد دادند بگذارند در مکتب عشق خودم به کمال برسم و با باورهای خاک گرفته اشون زندگی رو به کامم تلخ نکنند”. حس کردم‌که یک قدم به قلبش و به هدفم‌نزدیک تر شدم.  پس پرسیدم‌ که دخترم از حرفات بوی عاشقی می یاد. به من بگو که  چرا خانواده ات  با این احساس تو می جنگند؟  نفس عمیقی کشید و روی کاناپه صاف نشست و گفت:  “با شریف توی دانشگاه آشنا شدم. هر دو دانشجوی پرستاری بودیم. با هم‌درس خوندیم و کار کردیم و الان هم هردو پرستاریک بیمارستان هستیم.‌ شریف متولد تهران نیست. اهل شهرستانه و خانواده بسیار با فرهنگی داره. با پدر و مادرش از طریق تماس تصویری آشنا شدم‌ ! مادرش زن بی نظیریه. بسیار باهوشه و اصول زندگی رو خوب بلده. من و شریف در اولین نگاه مجذوب هم شدیم.  بله شریف شاهزاده ای بود که دروازه قلبم رو در همون نگاه اول فتح کرد . یک پسر خوش سیما  و محجوب با چشم های آبی  تیله ای و نگاهی نافذ که آبی بی نظیرش آسمان قشنگ دنیای احساسم شد. از همون روزهای  اول شیفته صورت مهربونش شدم. اما بعد از شناختن شخصیت قوی و  روح بزرگ و مسئولش در مقابل انسان‌ها، حس خاصم‌نسبت به او به عشق تبدیل شد.  شریف مردی بود که حس عاشقی رو تمام و کمال بهم برمی گردوند و در پناه آغوش اش  امنیت دنیای آرزوهام صد چندان  می شد.” بی اختیار لبخند زدم  ،لب های آزاده هم به شکر خنده ای باز شد و ادامه داد که همین چند روز پیش بعد از سال‌ها عاشقی، شریف از من خواستگاری کرد. اون روز ،روز آفتابی و بی نظیری بود. حتی آسمون هم  با چشم هاش هم دست شده بود و با طنازی بهم لبخند می زد. شریف بعد از شیفت بیمارستان پیشنهاد داد که من رو به خونه برسونه. نمی دونستم‌می تونم بهش اطمینان کنم یا نه! به یک باره تمام باید و نبایدهای عجیب خانوادگی ام به مغزم هجوم آورد و قدرت تصمیم‌گیری رو از من سلب کرد. شریف سریع تغییر حالتم رو حس کرد و با چشم های مهربونش که آیینه قلبم بود بهم‌خیره شد. آروم پرسید: “چی شده آزاده ؟ واقعا بعد از این همه وقت به من اطمینان نداری؟ باشه اگه برات سخته می تونم با تاکسی برسونمت خونتون و تو راه حرف بزنیم”. لبخند زدم‌ و با خجالت گفتم: “این چه حرفیه من واقعا و از صمیم‌قلبم بهت اطمینان دارم‌”. به روم لبخند  زدو با لبخندش تمام نگرانی های  زندگی ام‌ از خاطرم‌پر کشید. سوار  بنز آلبالویی قدیمی و بانمکی شدیم که با خودش به تهران آورده بود  و اون رو به قول خودش  از خزانه پدرش کش رفته بود و قد یک  دنیا دوستش داشت. بنز آلبالویی،  ماشین عروسی پدر و مادرش بود و از اهمیتی که به ماشینش می داد  می شد فهمید که چقدر متعلقات قلبی اش براش مهمند و   چه روحیه قدردان و  مسئولی داره. هر رفتاری که از شریف می دیدم شریف بود و قند رو در دلم‌آب می کرد.  به پارک کوهستانی رفتیم و ساعت ها قدم زدیم و در گوش هم‌راز دل گفتیم‌.  شریف اون روز به من ابراز عشق کرد و اعتراف کرد که سال هاست رویای یک زندگی عاشقانه را، با من در سر داره. گفت که با مادرش صحبت کرده و راز قلبش رو با اون هم  در میون گذاشته. گفت که مادرش با خاطری آسوده به تصمیم اش احترام‌گذاشته و خاطر نشان کرده که بهش اعتماد کامل داره و هر تصمیمی که اون بگیره تصمیم‌پدر و مادرش هم خواهد بود. اون حرف می زد و من رویا می بافتم .ایمان داشتم‌ که معجزه ای در زندگی ام در حال به وقوع پیوستنه ،معجزه عشق ، معجزه ای که داره دنیای یکنواخت من رو روشن و   لحظه هام  رو  به عطر محبت آغشته می کنه. اون روز  من هم به عشق پاکم‌ نسبت به مرد شریف  آرزوهام‌اعتراف کردم‌ اما  بهش گوشزد کردم‌ که دنیای پدر و مادر من با پدر و مادر اون فرسنگ ها  فاصله داره  و می دونم که برای رسیدن بهش باید کفش آهنین به پا کنم. شریف لبخندی زد و دستم رو توی دستش نگه داشت. ضربان قلبم تند شد و خون به صورتم دوید. شریف با عشق نگاهم‌کرد وگفت: “آزاده!  تا آخر عمرم برای تو صبر می کنم این رو مطمئن باش. صبر می کنم و تلاش می کنم که نظر مثبت پدر و مادرت رو جلب کنم”. اگر شرم و حیای دخترانه ام بهم‌اجازه می داد همون جا بغلش می کردم و بهش قول می دادم که برای تصاحب قلب شریف اش  تا پای جونم می ایستم. اما خودم رو کنترل کردم و فقط گفتم: “امیدوارم که بتونم جواب این احساس قشنگت رو بهت پس بدم .

ادامه دارد…