پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “پریسا”-۱- رامک تابنده

باصدای زنگ‌ساعت از خواب پریدم‌ و  گیج و منگ توی تختم نشستم‌.ساعت هفت صبح بود و با این که روز کاری شلوغی رو داشتم  ولی انگیزه دل کندن از تخت و بالشم رو نداشتم .با بی حوصلگی و به هر بدبختی که بود از تختم بیرون اومدم‌ و به عادت هر روز مستقیم‌ به طرف حمام رفتم تا دوش بگیرم...

باصدای زنگ‌ساعت از خواب پریدم‌ و  گیج و منگ توی تختم نشستم‌.ساعت هفت صبح بود و با این که روز کاری شلوغی رو داشتم  ولی انگیزه دل کندن از تخت و بالشم رو نداشتم .با بی حوصلگی و به هر بدبختی که بوداز تختم بیرون اومدم‌ و به عادت هر روز مستقیم‌ به طرف حمام رفتم تا دوش بگیرم. آب که روی پوستم ریخت کمی سرحال اومدم و  از رخوت و بی حسی خارج شدم‌. اما هنوز اضطراب داشتم‌. جلو آینه ایسنادم  و دستی به ته ریش و موهای نامرتب ام کشیدم. به چشم هام‌خیره شدم‌ و  گفتم: “پیمان دردت چیه ؟ چی می خوای تو؟”
نمی دونستم‌… موهام رو جلو آینه فرم دادم و دستی به ته ریشم کشیدم. از فرم چهره ام خوشم اومد به  همین خاطر صورتم رو بدون اصلاح خشک‌کردم و ادکلن رو روی صورتم خالی کردم‌. نگاهی به عقربه های ساعتم‌انداختم. هنوز وقت داشتم‌. نفس عمیق کشیدم و به  طرف آشپزخونه راه افتادم.
قهوه جوش رو روشن کردم و لیوان روی میز رو از آب پرتقال خنک پر کردم و یک جرعه سر کشیدم‌. دو تکه نون تست شده رو روی میز انداختم و کره رو تند تند روی نون ها مالیدم و دو تا قاشق عسل بهش اضافه کردم. فنجونم رو که از قهوه داغ پر کردم‌، بوی قهوه تو  آشپزخونه پیچید و اعصاب مچاله شده ام‌باز شد. پشت میز نشستم و ساندویچ کره و عسلم رو با لذت همراه با قهوه داغ پایین دادم .امروز حوصله لباس رسمی به تن کردن نداشتم.  سریع شلوار جین کرم رنگ وسویشرت پسته ایم رو  از کمد در آوردم و کتونی های هم رنگ اش  رو باهاشون  ست کردم. دسته کلید و تلفن همراهم‌ رو برداشتم و پله های آپارتمانم رو دو تا یکی پایین رفتم‌ و سوار ماشین شدم. ماشین رو روشن کردم و دکمه پخش استریو  رو فشار دادم‌. صدای قشنگ‌ خواننده که در فضای ماشین پیچید،  من رو پرت  کرد به دنیای خاطراتم با پریسا.‌
پریسا … حتی تکرار کردن اسمش هم باری از اندوه رو روی قلبم‌آوار می کرد. پریسایی که یک بار  در زندگی ام  اتفاق افتاد. عشقی که یک بار قلبم رو گرم‌کرد.جواهری که یک بارچشم های من رو خیره کرد.  جواهری که… یاد اون نوشته ی معروف افتادم که می گفت: “قدر دان عشق باش‌،حضور هیچ کس رو در زندگی حق مسلم خودت ندون‌ .چون ممکنه که یک روز از خواب بیدار بشی و ببینی که آن قدر  سرگرم‌جمع آوری سنگ ریزه ها بودی که جواهر قیمتی ات رو از دست دادی ”  و من نادان پریسا رو حق مسلم خودم دونسته بودم و راحت از دست  داده بودمش .  توی ذهنم برگشتم به اولین روز دیدارمون.  باورش سخت بود اماعمری از ان دوران‌گذشته بود.با پریسا تودوره عکاسی در دانشکده ادبیات آشنا شدم‌. پریسا هم کلاس و دوست صمیمی  خواهرم آرزو بود و آرزو من رو مجبور کرده بود که در این دوره اسم‌نویسی کنم چون در غیر این صورت کلاس شون به حد نصاب  نمی رسید.  روز اول حسابی ازدست  آرزو عصبانی و از کلاس کلافه  بودم‌. اما یواش یواش عکاسی برام‌جالب شد و فکر کردم‌ که  عکاسی سرگرمی جالبی هست  که در کنار حرفه پر مشغله ام  وکالت، می تونه به من انرژی  بده  و روحم رو به تعادل برسونه. دخترهای کلاس همه پر انرژی وحسابی شیطون بودند. کلاس شون هم‌به همین ترتیب  همیشه با خنده و شوخی و در فضای مثبت انجام می شد. تنها دختری که از همه آروم تر بود و با چشم های قشنگ و درشتش  فقط بقیه رو نظاره می کرد و زیر لبی به شیطنت های اون ها می خندید پریسا بود. اون  هیچ وقت با من هم کلام‌نمی شد. مثل دخترهای دیگه به من نزدیک نمی شد. شوخی نمی کرد. اما  چشم های قشنگ اش  انگار همیشه یک دنیا با من حرف داشت و حسابی حواس من رو پرت می کرد. دوست داشتم‌یواشکی نگاهش کنم   وقتی  نگاه خیره ام رو می قاپید و به چشم های خوش حالت اش قلاب می کرد، لب های خوش فرمش به لبخند برایم‌  باز می شد. لبخندی که به پهنای صورت ظریف اش بود و هر قلبی رو به آتیش عشق اش آب می کرد. پریسا بازی با قلب من رو خوب بلد بود. می دونست که من رو توی مشتش داره اما  همیشه ساکت بود و سعی نمی کرد چیزی رو به من ثابت کنه . همین من رو برای خواستن اش نامطمئن می کرد. نمی دونستم چرا حرف دلش رو نمی زنه و همین آزارم‌می داد. من  که با بقیه دخترها به واسطه قیافه جذاب و حرفه شغلی ام خیلی راحت معاشرت می کردم جلو پریسا کم می اوردم و ترسم رو زیر لوای غرور پنهان

می کردم.‌ عاقبت هم‌ همین ترس باعث شد که از پریسا فاصله بگیرم‌و برق چشم‌های عاشق اش رو  دیگه نبینم. با دختر دیگری وارد رابطه شدم که  زیبا بود اما خلق و خوی غریبی داشت. قلبم‌ در گیرش‌نبود. اما آن چه نیاز جسم من بود رو از او می گرفتم به همین خاطر روحم رو به جسمم فروختم و با دخترک سرگرم شدم. همین باعث نارضایتی و شکایت خانواده ام‌ و خصوصا آرزو شد. پر کشیدم به روزی که تازه با معشوقه سبک مغزم‌ از سفر شمال برگشته بودم. اون جا حسابی روی اعصابم رفته بود به حدی که خودم  تصمیم‌گرفته بودم رابطه ام رو باهاش تموم‌کنم. اتفاقا هم اون روز آرزو با عصبانیت به آپارتمانم‌ آمد و در حین یک مجادله لفظی با غیظ سرم‌داد کشید و گفت :” پیمان ابله!  واقعا برات متاسفم که با این همه درس خوندن هنوز آن‌قدر سخیفی که فرق بین دختر کم عقلی که شبیه عروسک های پشت ویترین‌مغازه هاست و پریسایی که آن قدر عاشقانه می پرستدت رو نمی فهمی. فقط به اطلاعت برسونم که پریسا هفته دیگه برای همیشه عازم کاناداست و تو احمقانه شانس بودن باهاش رو  از دست دادی. حالا با این عروسک دوزاری ات حال کن آقای وکیل … فقط امیدوارم‌که پشیمون نشی چون اون روز که پشیمون شدی منم یکی میزنم تو کله پوکت! بی لیاقت! “…

ادامه دارد …