پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “کنارم بمان”-۱- رامک تابنده

به ساعتش نگاه کرد، اما نمی فهمید چه ساعتی و چه موقع از شبانه روزه ، سرش درد می کرد، با دو انگشت سبابه اش روی شقیقه هاش  رو فشار  داد تا شاید این درد لعنتی تسکین پیدا کنه...

به ساعتش نگاه کرد، اما نمی فهمید چه ساعتی و چه موقع از شبانه روزه ، سرش درد می کرد، با دو انگشت سبابه اش روی شقیقه هاش  رو فشار  داد تا شاید این درد لعنتی تسکین پیدا کنه. دهانش، خشک و  بدمزه شده بود اما حوصله از جا بلند شدن و غذا خوردن   نداشت . شیشه آب رو از کنار تختش برداشت و دو قلپ آب نوشید. اخم هاش توی هم‌رفت. چه قدر آب کنار تختش بد مزه بود ،یا‌ شاید هم‌اثر این‌ مسکّن  های کذایی بود. نمی دونست! دلش برای بیچارگی خودش سوخت و اشک از  چشم های سبزش جاری شد.  خودش هم‌نمی فهمید که چه طور توی این برزخ افتاده! دلش برای مادر و پدرش تنگ‌شده  و مثل یک دختر بچه کوچولو ، بهانه ی اون ها رو می گرفت .
می خواست به دامن یک نفر چنگ‌ بندازه و خودش رو بالا بکشه،  اما هیچ کس رو نداشت. مادر و پدرش دو سال پیش تصمیم‌گرفته بودند خانه و املاکشون رو در  فرانسه بفروشند و برای دوران بازنشستگی شون  در ایران مستقر بشن. اما‌ سرمه که در کارش بسیار موفق بود و از سنین نوجوانی تا به امروز در یکی از شهرهای ساحلی فرانسه مستقر و  با فرهنگ و زبان شون عجین  شده  بود دلیلی نمی دید که باهاشون به ایران برگرده. زندگی آروم‌و قشنگی رو برای خودش درست کرده بود و اوقات خوشی رو با دوست وآشناهاش می گذروند. کلا دختر شوخ و شنگ و شادی بود تا روزی که سیامک وارد دنیاش شد و زندگی آرام اش رو به هم‌ریخت.
سیامک لعنتی!  دندون هاش رو روی هم‌فشار داد و یاد خاطراتش افتاد. روز اولی که اون رو توی دفتر مدرسه دیده بود و یک دل نه صد دل عاشق اش شده بود. کاش هیچ وقت باهاش آشنا نشده بود . نمی دونست که چرا دل وامونده اش هنوز دنبال عشق سیامکه.  چی داشت که  قلبش  رو این جوری در گیر می کرد.
یادش به روز دیدارشون افتاد. تازه تو کار جدیدش جا افتاده بود و دستیار مدیر مدرسه  شده بود. خوشحال بود که بعد از  تحمل سختی های مهاجرت و درس خواندن به زبانی غیر از زبان مادری ،آن قدر در زندگی اش موفق شده که بتونه یکی از بهترین معلم های اون  مدرسه و هم‌چنین دستیار مدیر باشه.
اون روز مدیر صداش زد و گفت: “سرمه ، معلم جدیدی برای معرفی خودش و آشنا شدن با  رویه کار ما به مدرسه می یاد که تو باید زحمت مصاحبه باهاش رو بکشی. من امروز یک قرار کاری  مهم دیگه دارم‌ و نمی تونم ملاقاتش کنم‌. اما در این مدتی که باهات کار می کنم ،  آن قدر به تخصص  تو اعتماد پیدا کردم  که بدونم فرد امینی  رو برای همکاری باهامون انتخاب می کنی.  بیا این شرح حالش و  این هم اسم و فامیلش

” سیامک سراج”  شنیدن یک  اسم و فامیل وطنی برای سرمه  جالب بود پس از مدیر پرسید: “چی گفتی ، سیامک سراج ؟ نمی دونی اهل کجاست”.
مدیر گفت: ” درست نمی دونم! فکر می کنم  ایران یا عراق.” سرمه سر تکون داد و  گفت:” آهان ، پس ایرانیه ، چون سیامک نمی تونه اسم عربی باشه‌.” مدیر شانه بالا انداخت و چشمکی به سرمه زد و گفت: “تا یک ساعت دیگه می فهمی ، خب پس چه بهتر! شاید  شاهزاده قصه هات رو ملاقات  کنی.” سرمه سرخ شد و گفت:” ای بابا ماریا ! تو هم داری من رو دست می اندازی ؟”  ماریا گفت: “نه ! واقعا جدی گفتم‌ ” و خندید.  با لبخند ماریا دل سرمه گرم‌ شد ، به لبخندش جواب داد و خدا رو شکر کرد که با ماریا تو راه زندگی اش آشنا شده‌. ماریا مدیر مدرسه بود  که سرمه ماری صداش می کرد. زنی فعال و قوی و با تجربه  بود که نگاه زیبا و آرامی به زندگی داشت. با چالش های زیادی دست و پنجه نرم کرده بود. اما در نهایت از تمام اون ها در جهت تقویت قدرت روحی اش استفاده کرده بود و به درجه ای از آرامش رسیده بود که سرمه به حالش غبطه می خورد. با وجود بر  این او بی نهایت ماریا رو دوست  داشت و ماری براش مثل یک دوست و خواهر بزرگ تر بود که با بزرگواری تجربیاتش رو در اختیار سرمه قرار می داد و مونس و همدمش بود. ماریا که از در بیرون رفت ، سرمه  پوشه ی  شرح حال  سیامک رو باز کرد، محل الصاق عکس توی پرونده خالی بود به همین خاطر، مشغول مطالعه ی خود پرونده شد.  سیامک واقعا شاهزاده ای از شهر آرزوها بود. در ایران دنیا اومده بود. هم سن و سال خود سرمه بود و  مثل اون در کودکی با خانواده اش به فرانسه مهاجرت کرده بود. اون جا به خاطر نمرات خوبش در یک دبیرستان خصوصی درس خوانده بود و با معدل عالی فارغ التحصیل شده بود. در کنار هوش سرشار و معدل عالی اش، ورزش و موسیقی رو هم به صورت تخصصی ادامه داده بود. قهرمان تنیس بود و در مسابقات شنا کسب مدال کرده بود. در  نواختن پیانو  استاد بود و رقصیدن از سرگرمی های بزرگش بود. سرمه ندیده عاشقش شد. سیامک تمام  مشخصات یک شاهزاده رویا  روداشت .  با دقت مشغول خواندن پرونده بود که ضربه ای به در اتاق کارش خورد. سرمه گفت: “بفرمایید”#رامک تابنده

در باز شد و سیامک در آستانه در ظاهر شد. نفس سرمه در سینه حبس شد. فکر کرد که چرا سیامک روی پرونده اش عکس نگذاشته  و به خودش جواب داد که، احتمالا برای این که کارفرما شرح حالش رو هم‌بخونه و فقط به عکس روی پرونده خیره نشه. از این فکر خودش خنده اش گرفت، از جا بلند شد و به طرف سیامک رفت . خودش  رو معرفی کرد: “سلام سرمه محزون، خوشبختم‌.” سیامک لبخند قشنگی زد و چشم های خوش رنگ عسلی اش برق افتاد. سرش رو به حالت تعظیم خم‌کرد و گفت: “چه تصادف زیبایی پس شما هم‌ایرانی هستید؟” سرمه لبخند زد و با دست به صندلی جلو میز کارش اشاره کرد. 

ادامه دارد…