پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “گلی”-۱- رامک تابنده

مرسی آقا!  لطفا تمام گل ها رو  اون طرف اتاق بگذارید . بله  همون جا جلوی کولر ! اونجا از همه جا خنک تره . خودم بعدا جابه جاشون‌ می کنم. 

مرسی آقا!  لطفا تمام گل ها رو  اون طرف اتاق بگذارید . بله  همون جا جلوی کولر ! اونجا از همه جا خنک تره . خودم بعدا جابه جاشون‌ می کنم.  پسر جوانی که گل ها رو  آورده بود ساکت و بی صدا صندوق سنگین گل رو اون طرف مغازه جا داد. انعام اش رو گرفت و زیر لب خداحافظی کرد و رفت. چه غمگین، حتی حوصله یک سلام و خداحافظی معمولی رو هم نداشت. اما من درک می کردم‌  و با این‌حس خیلی خوب آشنا بودم. نفس عمیقی کشیدم‌و آرزو کردم که خدای بزرگ‌تو زندگی همه بنده هاش یک فرشته ناجی قرار بده.  مثل فرشته های زندگی خودم. حواسم رو روی کارم متمرکز کردم‌ وقت زیادی نداشتم‌!  همین امروز باید تمام سفارش ها رو  برای یک جشن نامزدی رویایی اماده می کردم.
آن‌قدر توی این چند سال  در کارم‌حرفه ای  شده بودم و مهارت پیدا کرده بودم‌که  توی شهر کوچیک مون دیگه رقیبی نداشتم  و می تونستم با خیال راحت کارم‌رو کم‌ کنم، اما یک لحظه به مرخصی فکر نمی کردم چون که عاشق شغلم بودم. به اتاق پشت مغازه رفتم‌و پیشبند کارم رو بستم‌ موهای طلایی و بلندم‌رو توی روسری پیچیدم‌و بالای سرم‌گره زدم و بعد از پوشیدن  دستکش های باغبانی ام  به سراغ صندوق گل هام  رفتم . در صندوق رو که باز کردم‌ از عطر رزهای مینیاتوریِ نباتی و صورتی و  گلهای عروس تازه مست شدم‌. عطر گ لها به خوش بوییِ  عطر خاطراتم بود.
باهاشون به سال های دوری برمی گشتم که  یک دختر کوچولوی مو طلایی و عاشق گل های رنگارنگ بودم‌.  تو بازی های بچه گانه ام با بچه های کوچه همیشه نقش گل فروش رو بازی می کردم و عادت داشتم که  گل های باغچه خونمون رو بچینم و تو دسته های  خوش‌رنگ، بین دوستام‌ تقسیم کنم . همین باعث شد که از همون سال های دور دوست هام اسم مستعارم رو  گلی بگذارند و من رو با این نام اخت و عجین کنند.با یاداوری خاطرات کودکی ام دلم شاد شد  با شوق دو تا دسته رز مینیاتوری نباتی و صورتی کم‌رنگ رو از صندوق در آوردم و از دیدنشون بارقه ای از  امید به قلبم سرازیر شد. دسته ها رو با حوصله از هم‌جدا کردم و برگ ها شون رو چیدم‌. حالا روی میز کارم از رزهای قشنگ و خوش عطر پر بود. سبدهای  نقره ای رنگی رو که از پیش سفارش داده بودم آوردم و گل های زیبا رو با عشق درونشون جا دادم.
لبخندی زدم و به چرخش ورق روزگار فکر کردم. یادم به روزهایی افتاد که رنگ دنیام مثل  رنگ گل هام  قشنگ نبود.‌..دانشجو بودم و تازه تو شهر جدیدی که  محل دانشگاهم بود جا افتاده بودم  که عاشق باربد شدم‌.  باربد پسر خوش تیپ‌ و خوش قد و بالایی بود که چشم ها رو خیره می کرد و  در دانشکده حسابی برو و بیا داشت. چشم های عسلی اش  با پوست طلایی اش می جنگید و موهای مجعد خرمایی اش
تیپی رویایی به صورتش می داد.  آن‌قدر صورت جذاب و قشنگی  داشت که دل  پر احساس  من، در همون نگاه اول اسیرش شد. خودم رو کنارش توی لباس عروسی مجسم می کردم و  در عالم‌خیال با  قشنگ ترین‌ گل های دنیا  جشن ازدواجمون رو تزیین می کردم.
آن‌قدر برای عاشق شدنم هیجان داشتم که در گفتن راز دلم  به باربد پیش‌قدم شدم. به خواسته من جواب داد و ما همون سال به عقد هم در اومدیم و من با کمال میل کنارش موندگار شدم.  خونه جمع و جوری داشتیم که برای من حکم قصر رویاها رو داشت و  خودم رو  توش خوشبخت ترین زن دنیا حس می کردم.    اما این احساس  زیاد طول نکشید.  باربد چهره بی نقابش رو خیلی زود به من نشون داد و قصر رویاهام رو از پای بست ویران کرد.  مغرور  و خودخواه و بی ملاحظه  بود. بی پروا ابراز احساسات می کرد و من رو جز متعلقات خودش می دونست. سال اول اشنایی مون هنوز این رفتارش رو  به حساب عشق می گذاشتم. اما با شروع دومین سال زندگی مشترکمون، حسود بودن و روحیه کنترل گر او دنیای من رو تنگ و تاریک   و تلخی رفتارهای زننده اش طعم‌شیرین عشق رو به دهانم گس و بدمزه کرد. خسته و افسرده شده بودم ودر دنیای خاکستری  قلبم  به دنبال کور سویی از امید می گشتم.
هر روز دعوا و مشاجره ما بیشتر می شد، اما برای حفظ ظاهر به هر سازی که می زد می رقصیدم‌و حتی مجبور بودم‌ در تمام دور همی ها و مهمانی های مسخره فامیلی اش شرکت کنم  و ادای زن های خوشبخت رو در بیارم‌. حالم از خودم به هم  ‌می خورد. عروسک خیمه شب بازی شده بودم‌که اراده ای بر کنترل زندگی اش  نداشت و  در این میان مثل شمع آب می شد. اما برگ رهایی من  از این قفس روزی صادر شد که در یکی از همین مهمانی های خانوادگیشون  که فقط بساط تظاهر و چشم‌و هم‌چشمی بود با سیندخت زن  سابق دایی  باربد آشنا شدم.از سیندخت خوشم‌می آمد. با وجودی که از دایی جدا شده بود همه خانواده بهش احترام‌می گذاشتند و  هنوز طرفدارش بودند. اون به معنای واقعی کلمه یک شیرزن زیبا و مثال زدنی بود.  موهای  بلوطی و براقش همیشه آراسته  بود و پوست لطیف صورتش همیشه می درخشید. ظریف  بود، اما ظرافتش از ابهتش  کم‌نکرده بود.  چشم های درشت اش حس خاصی داشت  که در ترکیب  با گردن افراشته و فرم  بینی صاف و لبان بی نقص و لبخند بی نظیرش مرد و زن رو تحت تاثیر قرار می داد.  آهنگ صدا و فرم‌حرف زدن و  حتی مدل  راه رفتنش هم محکم ومطمئن بود و گواهی بر جسارت و قدرت بی حد صاحبش داشت.

ادامه دارد…