پاورقی داستانی دنباله دار

پاورقی دنباله دار “نازگل”-رامک تابنده

این چندمین بار بود که تو هفته اخیر خواب نازگل رو می دیدم ، از دیدنش توی خواب دلتنگ می شدم ،اما...

نازگل ،قسمت اول
این چندمین بار بود که تو هفته اخیر خواب نازگل رو می دیدم ، از دیدنش توی خواب دلتنگ می شدم ،اما خودم هم دلیل حسم رو نمی فهمیدم‌، بیدار شدم و سریع یک قرص سردرد خوردم و دو ساعت دیگه خوابیدم. بیدار که شدم سر حال تر بودم ،چشمامو بستم و سعی کردم‌ خاطرات قدیمیمو به یاد بیارم‌.نازگل دختر همسایه بغلی ی خونه قدیمی مون و هم راز خاطرات بچگی ام بود، یک دختر قشنگ و لطیف به لطافت گلبرگ های شقایق که وقتی موهای لخت قهوه ایش روی شونه هاش ول می شد زیباترین تابلو خلقت رو طرح می زد. ،دماغ و دهن ریز و ظریف و پوست سفید داشت و چشم های گرد و درشتش مملو از شیطنت بچه گانه بود. وقتی می یومد توی کوچه از صدای حرف زدن شیرین و قهقهه های جانانه اش همه بچه ها بیرون می آمدن و دورش جمع می شدند. همیشه دورش شلوغ بود و من، من هم که پسر خجالتی خونه ی بغلی بودم با صدای خنده هاش جون می گرفتم و از پنجره نگاهش می کردم. اما روم نمی شد جلو برم یا با بچه های دیگه بازی کنم .هر چی من خجالتی بودم ،اون شر و شیطون بود. با این حال یک حس قوی از همون بچگی من و اون رو به هم‌وصل می کرد. همیشه وقتی پنجره رو باز
می کردم‌با شیطنت صدام می کرد و با ناز و ادای مخصوص به خودش می گفت؛ علی آقا باز که قایم‌شدی؟ خب بیا تو کوچه بازی کن باهامون دیگه. از صدقه سر اون من هم از پوسته ی خودم بیرون اومدم و بین بچه های محل برو و بیا پیدا کردم‌. در واقع نازی ناجی دوران کودکی من بود.ما بزرگ شدیم و شلوغ بازی های بچگی به گپ های دوستانه تبدیل شد ،من و نازی یواش یواش به دو دوست صمیمی و محرم‌راز همدیگه تبدیل شدیم‌. با هم‌ هماهنگی داشتیم‌و روان درد دل می کردیم‌ و چه چیز قشنگ تر از یک رابطه ی خالص بین دو قلب پاک در سنین نوجوانی. آرامش خاطری که کنار نازی داشتم رو کمتر با کس دیگه ای تو این دوران تجربه کردم‌. بزرگ تر که شدیم‌ ناخوداگاه به خاطر درس و مشق و جابه جایی ما از خونه قدیمی مون از هم فاصله گرفتیم‌، اما هنوز پیوند بین قلب هامون جدانشدنی بود. هر از گاهی با هم تلفنی حرف می زدیم و اطلاعات جدید زندگی مون رو رد و بدل می کردیم ، از عشق های جدیدمون می گفتیم‌که هیچ وقت جدی نبودند و با شوخی و مسخره بازی تلفن رو قطع می کردیم‌. هر از گاهی هم تو کافه ی دنج سر کوچه نازی اینها و خونه کودکی های من همدیگه رو می دیدیم و با هم قهوه و چای می نوشیدیم و سر خوردن آخرین شیرینی خامه ای تو سر و کله هم‌می زدیم. نازی روز به روز زیباتر می شد. اندام‌باریک و موهای قهوه ای رنگش، که هنوز لخت رو شونه هاش ول می شد زیبایی طبیعی اش رو خارق العاده و جذاب می کرد‌. هنوز دماغ و دهنش کوچولو بود و چشم های گرد و درشتش زیر طاق، جفت ابروی های پهن و مژه های بلندش طنازی می کرد. صداش لطیف و آروم بود و دست هایی هنرمند داشت.‌ نازگل ،مثل اسمش زیبا و خواستنی بود و من اون پسر خجالتی بودم که هیچ وقت نمی خواستم برکه پاک محبتمون رو با ابراز عشق یک طرفه به اون گل آلود کنم پس خاموش بودم و فقط از چشمه ی محبت و صفای قلب مهربونش سیراب می شدم‌.
نوزده ساله بودیم و هر دو برای کنکور درس می خواندیم. من که همیشه دلم‌می خواست روانپزشک بشم و نازگل هم که نقاشی و خطاطی اش حرف نداشت و روحیه شاعرانه داشت تصمیم داشت خطاطی و طراحی روی پارچه و طراحی لباس رو شروع کنه. چیزی به کنکور نمونده بود که یک شب نازگل زنگ زد! صداش از هیجان می لرزید و نمی تونست جمله هاش رو پشت هم قطار کنه. بهش گفتم نفس عمیق بکش و یک لیوان آب بنوش،بعد بهم بگو چیه ؟ چرا این قدر هیجانزده ای ؟
گفت: “علی، به آرزوم رسیدم.دارم می رم انگلیس!”
حس کردم که قلبم از تپش ایستاد. پشتم عرق سرد نشسته بود و زبونم بند اومده بود. به زحمت خودم رو جمع کردم و با سردی گفتم چه عالی! کجا حالا با این عجله؟ گفت: “یک‌دانشگاه خوب بهم‌پذیرش داده و دایی مامانم‌ هم که ساکن اونجاست و گفته که می تونم برم پیششون.” نمی دونم چرا آن قدر عصبانی شده بودم. می خواستم گوشی تلفن رو پرت کنم به دیوار که دیگه هیچی از تصمیم نازگل نشنوم. دلم‌شور افتاده بود. با دلخوری گفتم: “باشه، امیدوارم موفق باشی!”
ناز گل وا رفت. گفت:”علی ناراحتت کردم ؟” دندون هام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم عادی حرف بزنم. جواب دادم: “نه ! چرا ؟ خیلی هم خوشحال شدم برات.” اما توی دلم غوغایی بود. نمی دونم چرا دلم‌نمی خواست که از کنارم بره. اما شجاعت نگه داشتنش رو هم نداشتم. کارهای پذیرش نازگل به طرز خارق العاده ای درست شد و روزها مثل باد گذشت. روزی که من در کنکور پزشکی قبول شدم، نازگل هم عازم‌ لندن‌شد و دوستی بی الایش ما با بوجود آمدن فاصله ی بینمون و بی خبری از هم رفته رفته کمرنگ شد. آخرین خبری که از نازگل رسید ازدواجش با فرزین پسر دایی مادرش بود که قلبم رو به درد آورد. عکس عروسی شون به دلم‌ننشست! یادمه با دیدن عکس عروسیش دلشوره گرفته بودم. یک چیزی توی این ازدواج من رو می ترسوند و خیلی ناراحتم می کرد.
ادامه دارد…