نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
داستان کوتاه هنر دروغگویی
از نیلوفر منشی
در ورودی کافه رو برام باز میکنه و منتظر میمونه که من وارد بشم. کنار من میایسته، با هم به اطراف نگاه میکنیم. -کجا بشینیم؟ -اونجا خوبه؟ دنج هست؟ -اره خوبه، گرچه چار تا میز که بیشتر نداره. با هم میخندیم. صندلی رو برای من عقب میکشه،با یه حرکت توام دست و ابرو بهم اشاره میکنه ، تا من بشینم؛ زبان بدنش برام خیلی جذابه . تشکر میکنم. خودش هم روبروی من میشینه. دستهاش رو زیر چونهش میگذاره و نگاهم میکنه. با خودم میگم مهم نیست که سر وقت نیومده؛ الان که با هم هستین ،سخت نگیر! میپرسه: چرا اینقد چشمای تو معصوم و نجیبه؟! لبخند میزنم و صورتم رو برمیگردونم، به پسر جوانی که پشت میز سفارش ایستاده، نگاه میکنم. پسر هم لبخند میزنه. ازم میپرسه: تو چی میخوری؟ -من؟! اووممم، پیشنهادِ تو چیه؟ -برای تو کافه لاته؟ خوبه؟ دوست داری؟ و برای خودم مثل همیشه امریکانو -آره خوبه، مرسی حالا فریدجلوی پسر جوان ایستاده، داره سفارش قهوههارو میده؛ آروم آروم پاهاش با موزیک خارجی کافه، ریتم قشنگی میگیره. پسر میخنده و میگه: شما ایرونی نیستی؟ فرید جواب میده: چرا هستم ، ولی سال ها اینجا نبودم. پسر میگه: آره متوجه شدم از لهجه ی با مزهتون و البته از رفتارتون با خانم. به من نگاه میکنه، شاید میخواد مطمئن بشه که حرفهای پسر رو شنیدم. آفتاب سه بعد از ظهر روی در شیشهای کافه میتابه و نمیتونم دقیق اون طرف خیابون رو ببینم. جلوی در بیمارستان شهید مدرس، شلوغ شده. یه تصویر محوی جلوم هست آمبولانسی که بیرون میاد و یه عده با لباس های تیره سرآسیمه ، خارج میشن. قهوه ها رو سفارش داده، روبروم میشینه و میگه: -میخوام کمکم کنی. -میدونی که هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم، اما تو چه زمینهای؟! -میخوام یک کتاب بنویسم، اسمشو هم انتخاب کردم « هنر دروغگویی در ایران » -منظورت چیه؟! -تو این مدت با هر کسی سروکار داشتم، بهم دروغ گفته؛ حتی بعضیها بدون هیچ دلیلی!! فقط نگاهش کردم. -نه جدی میگم؛ آخه چرا تو این مملکت همه دروغ میگن، میخوان سرِهم دیگه کلاه بذارن؟!! -حالا تو میخوای دلیلش رو پیدا کنی یا سبک دروغ گفتن برات جالبه؟؛ چون گفتی هنر دروغگویی،لابد هنرمندانه میگیم؟!! -آره همین که گفتی س.ب.ک ، همینو میخوام بگم. -من چه جوری کمکت کنم؟ چیز زیادی بلد نیستم. -نه مطمئنم که تو میتونی. بخار قهوه از روی فنجونها بلند میشه؛ از بوی قهوه لذت میبرم. یک جرعه از کافه لاته میخورم، زبونمو روی لبم میکشم، بهم میگه: داغه؟ چون شیر داره؟ -چه زود تونستی آدمهای اطرافتو بشناسی؟! -تلفنت داره زنگ میزنه؛ جواب نمیدی؟! تلفن سیما ، خواهر فرید بود ؛ بهش نگفتم که فرید خیلی دیر اومده سر قرار و تازه اومدیم بیرون . جواب ندادم ،داره پیامک میده؛ پشت سرهم! پیامکها رو میخونم؛ « فرید پیش توئه؟ از ۹صبح رفته ، گفتی ۱۱ قرار دارین که ؟ » « دو ساعت پیش گفت تو سلمونی هستم و چند دقیقه دیگه تموم میشه، میام خونه » « هنوز نیومده؛ مامانش عصبانیه؛ آخه خودش مهمون دعوت کرده و اینام اومدن» صفحهی گوشیم رو میبندم؛ قهوهام آمادهی خوردنه، به موهای فرفریش نگاه میکنم، مثل دیروز و پریروز درهم و نامرتبه.
نویسنده : نیلوفر منشی
تنظیم:پریسا توکلی
این مطلب بدون برچسب می باشد.