پاورقی داستانی

پاورقی داستانی “نگاه خدا” رامک تابنده

سارا دختر دردانه ی خانواده ی بزرگ  منجی در شمال ایران بود. پدرش از فامیلی اصیل در تهران و مادرش اصالتا به خانواده های قفقاز مهاجر ایران تعلق داشت...

سارا دختر دردانه ی خانواده ی بزرگ  منجی در شمال ایران بود. پدرش از فامیل های قدیمی و معروف در تهران  و مادرش اصالتا به خانواده های قفقاز مهاجر ایران تعلق داشت. سارا چشمان درشت سبز و براقش رو از پدربزرگ  مادری و موهای لخت  تیره و قد بلند واندام  بی نظیرش رو از پدر به ارث برده بود. زیبا و لطیف بود و صدای مخملی اش دل هر شنونده ای رو به لرزه در می آورد. مادر سارا در سال های جوانی خواننده و هنرپیشه تئاتر بود که اکنون خانه نشین شده و بیشتر وقتش رو به پرورش و نگهداری گل و گیاهچه های نایاب در گلخانه کوچکشون می گذروند. پدر سارا نیز وکیلی برجسته و توانا بود که درایت و موفقیتش در کارزبانزد خاص وعام و باعث غرورخانواده بود. مادر وپدر سارا زیبا بودند مادرش ڟریف بود و هنوز  به فرم دختران قدیم‌ قزاق موهای پر کلاغی اش را گیس می کرد و از دو طرف می آویخت . پوست صورت  اون مانند ٱینه می درخشید . پدر هم هنوز به روال روزگار  قدیم، خوش پوش و برازنده بود. منحصر به فرد لباس  می پوشید و به خصوص پوشیدن شلوارهای کتان و مخمل تیره و استفاده اش  از بند شلوارهای چرمی به جای کمربند اون  رو  خاصتر و دوست داشتنی تر می کرد. پدر و مادر سارا هنوز هم بعد از گذشت سی سال عاشق  و شیدا بودند و دیدنشون کنار هم  یادٱور کارت پستالهای قدیمی زوج های عاشقی بود که سختی های زندگی ٱینه ی احساسشون رو خش ننداخته بود. آن ها هنوز هم‌می تونستند عاشقانه کنار هم طلوع ماه و غروب خورشید رو نظاره و  تابلوی زیبای عشق رو کنار  روزمرگی های زندگی زیبا  ترسیم کنند. سارای لطیف هم  ثمره ی این رابطه ی آسمانی  بودو این رو مادرش هر بار که موهای قشنگ و براقش رو می بافت و با گل های بابونه تزیین می کرد کنار گوش اش زمزمه می کرد و به سارا می گفت که چقدر از داشتن اون به خودش می باله و چقدر خدارو شکر می کنه. او هم از زمزمه ی محبت مادر غرق در شادی و عشق می شد و بال و پر می گرفت. از ته قلب آرزو می کرد که بتونه تو راه زندگی اش دنباله رو پدرو مادرش باشه و فرزندانی داشته باشه که از مهر و درایت اون لبریز بشن…

 اما دنیا برای او خواب های دیگه ای دیده و پازل راه زندگی اش را پرچالش و متفاوت چیده بود.
سارا اون روز از صبح حال خوشی نداشت و فکر می کرد که قفسه سینه اش سنگین شده و تمرکز نداره اما خودش رو به سختی سر پا نگه می داشت تا وقتی که سوزشی در سمت  چپ بدنش حس کرد و از حال رفت و وقتی در بیمارستان چشم باز کرد و با قیافه درهم‌پدر و حال نزار مادرش روبه رو شد فهمید که باید اتفاق بدی افتاده باشه ،ساعتی  بعد وقتی دکتر معالجش بر بالینش حاضر شد و ٱروم  توضیح داد که او  دچار نارسایی حاد قلبیه و در بهترین حالت تا سی سالگی زنده می مونه  و نمی تونه بچه دار بشه ، نقشه هایش برای تشکیل  یک خانواده  عاشق و ازدواجی رویایی کنار دریا با نسیمی ملایم و محو در ارگانزای سفید و آبی نقش بر آب شد… بعد از یک دوره درمان و مشاوره  سارا تصمیمش رو ‌گرفت، او تصمیم گرفت که با افسردگی و فکرهای بد مبارزه کنه و تمرکزش رو روی رویای موفقیت و امید به ٱینده بگذاره و با وجود بیماری ٱرزوهای  شیرینش رو به نحو احسن برآورده کنه… سارا در این جا از بازگویی قصه دست کشید و به چشم های زلال سیروس خیره شد.

 در اشکی که در چشمان سیروس حلقه زده بود برق عشق و غرور رو دید .  سیروس ،سارا رو می پرستید و به روح بزرگ و قوی اون افتخار می کرد . کنارعشق  او زندگیش به اوج زیبایی رسیده و رویای  یکی شدن با او به دنیای یکنواختش  رنگ طلایی پاشیده بود. روی دو زانویش نشست و حلقه ی ظریف طلایی  رو به سمت سارا گرفت . اشک شوق چشمان زمردی سارا رو درخشان کرد وبا صدایی گرفته گفت: ” اما من …” سیروس انگشتش رو روی لب های خوش فرم سارا گذاشت و گفت: ” هیس… لطفا هیچ چی نگو! من و تو سال های قشنگی رو با هم سپری می کنیم و کنار هم پیر می شیم.  مطمئنم”  سارا لبخند زد و دست های ڟریفش رو در دستان   سیروس  گڌاشت.  

جشن ازدواج قشنگش  روبروی دریا ،با همان دکور رویاهای کودکی اش،  یعنی صندلی های محو در ارگانزای سفید و آبی برگزار شد.    هر دو ایمان داشتند که به نور عشق می تونند دنیای زندگیشون رو تابان کنند. سارا دستش رو در دست سیروس قفل کرد و کنار گوشش ٱروم زمزمه کرد:” می دونم که هر ثانیه زندگی کنار تو صد سال می ارزه.  عاشقت می مونم حتی اگر عمر این سفر عاشقانه کوتاه باشه.” سیروس با لبخند انگشت سبابه اش  رو روی لب های سارا گذاشت وگفت: “هیس… لطفا دیگه هیچ چی نگو ، من و تو به پای هم پیر می شیم زیبای من ،چون که من به نگاه بخشنده ی خدا ایمان دارم” 

پایان